فرّخصباح؛ آن که تو بر وی نظر کنی.
چند روز پیش که مسافر بودم، به سرم زد باز با رانندهی جوان همصحبت بشوم. قبل از حرکت که نیم ساعتی به عنوان تنها مسافر سحرخیز جمعه معطل شدم و آن دو سه نفر هوایم را داشتند، بین دوستان و همکاران خودش، به نظرم شوخ و خوشمشرب رسیدهبود. وقتی اجازه گرفتم و نشستم کنارش، گویی با موجود غریب و ناشناختهای برخورد کردهاست؛ ساکت شدهبود و مرموز. من هم کمتر حرف میزدم تا او فرصت کند چیزی برای گفتن - به انتخاب خودش- دست و پا کند. حرف مهمی نزدیم، یک ساعت گذشت که پرسید با او همخوابی خواهم کرد یا نه. اول جدیاش نگرفتم. حتی نگاهم را هم از جاده نگرفتم. دوباره که پرسید، سریع سرم را چرخاندم سمتش و با لبخند پهنی گفتم نه. یادم نیست پرسید چرا یا نه. به هر حال، من حرفی نمیزدم و او ادامه داد به دروغ بافتن. راستش، من از تماشای تلاش زیرکانهی یک مرد برای به دست آوردنم لذت میبرم؛ هرچند برای بدنم باشد. اما تلاش مذبوحانهی بعضیشان، شنیدن دروغهایی که مثل فرمولهایی معروف زبان به زبانشان گشتهاست، ناامیدم میکند. وقتی خودم پا جلو میگذارم و میبینم که او خصوصاً با دستپاچگی از عهدهی جلب کردن توجهم برنمیآید، شرمنده هم میشوم.
در حال خواندن تلاش هولدن در ناتوردشت برای اغوای تلفنی زنی که شمارهاش را شبی از کسی گرفتهبود، یادم افتاد تا یادم نرفته است، تجربهی شرمندگی آن روز را بنویسم. اما در همان بین، یک اتفاق مهم هم افتاد. طبق معمول، شروع کردهبودم به جویدن پوست لبم. وقتی لبم را میجوم، به آن فکر هم نمیکنم. آنقدر عادی است که مزهی خون ولرم را هم میچشم و باز به آن فکر نمیکنم. اینبار، همانطور که کنار رانندهی جوان نشستهبودم و به جاده نگاه میکردم، دیدم که کمی خم شد، یک دستمال کاغذی برداشت، یک تا زد و آن را جلویم گرفت. گفت «لبت داره خون میاد... انقدر لبتو نجو.» یا همچو حرفی. من آن لحظه به خودم آمدم و دیدم که مزهی خون را هم چشیدهبودم و برایم عادی بود. اما توجه او، این که اول دستمال را تا زد و بعد گفت لبم خون میآید، چشمم را گرفت؛ این که یک نفر بیشتر از خودت به لبهای تو اهمیت بدهد، عجیب است.
البته من هم بارها به زخمهای بدن کسانی شاید بیشتر از خودشان اهمیت دادهام. منشأ زخمها را پرسیدهام و با احتیاط لمسشان کردهام. اما این طرف داستان، به ندرت بودهام.
- ۹۸/۰۱/۰۲