به امید آن که روزی، به کف اوفتد وصالی.
امروز یک سر به سیرک بیصاحب زدم و آمدم بیرون. به نظر میرسد باید مدتی طولانی صبر کنم؛ همین حالا که شوق دارم ببینم اصلا صدایش چهطور است یا چه بویی میدهد، چهقدر بین حرفهایش مکث میکند، چه وقت ابروهایش را بالا میاندازد یا چهطور میخندد... باید صبر کنم. این صبر کردن البته خام را پخته نمیکند، اما برایم بیفایده هم نیست. تقریبا هیچ از زندگیاش نمیدانم و حتی منبع درست و درمانی هم برای فهمیدنش ندارم؛ تنها راه، صحبت با خود اوست. بین شناختن و دانستن زندگی یک فرد، تفاوتی هست. من توانستم از توییتهای او، عکسهایش، صحبتهای کوتاهمان، و از روش شطرنج بازی کردنش شناختی از او پیدا کنم. تا اینجا هنوز نمیتوانم ارزشی برای او خلق کنم. اما از وقتی از گذشتهی او آگاه بشوم، مسیری که او را به این نقطه رساندهاست بشناسم، به درکی از او میرسم که شروع کلام مشترک است.
به علاوه، دوست دارم رو در روی هم شطرنج بازی کنیم. بیتابم که ببینم موقع فکر کردن و تصمیم گرفتن چه قیافهای به خودش میگیرد. درگیر رقابت میشود یا با شوخی و مسخرهبازی خیال هردویمان را راحت میکند. وقتی من در حال فکر کردن باشم چه کار میکند؟ مرا نگاه میکند یا بازی را؟ اصلا شاید به گوشیاش ور برود.
چههاست در سر این قطرهی محالاندیش...
- ۹۸/۰۱/۰۵