نی عاشق عشقی تو؛ تو عاشق گفتاری.
سه شنبه, ۱۱ تیر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۶ ق.ظ
امشب هم سری به نوشتههای چند وقت پیش خودم زدم، هم مکالمههای چند وقت پیشترم با م. را خواندم. اول به نظرم رسید که این توصیفهای من برای من بیرحمانه دقیقاند؛ گرد زمان به زحمت رویشان مینشیند. دلم جوری شد که انگار مغلوب شک شدهام. وقتی یک برش از گذشتهای هرچند نزدیک را میبینی و کنارش خود امروزت را به مقایسه میگیری، یعنی همهی آن اتفاقات رفته و نرفتهی بین دو برش را نادیده گرفتهای؛ این حق را داری؟ داشته یا نداشته، تدابیری اندیشیدهای که این کار شدنیست؛ مثل آب خوردن برشها را مقایسه میکنی با هم؛ فلانجا خوشحالتر بودم اما دلم قرص نبود. بهمانجا از لزوم و وجوب کاری که میکردم مطمئن بودم اما تماماً به میل خودم نبود. اینجا؟ اینجا معلوم نیست چند چندم و اینها کیستند و آنها کجایند و راستی حشرات چرا اینقدر جلوی چشماند اخیراً؟ دیروز با خواندن تیتر یک خبر چند دقیقه به بیرانوند و بعد به آن وحید شمسایی که چند شب پیش اتفاقی در حال تعریف کردن داستان شکستها و پیروزیهایش در یک شبکهی تلویزیونی شناختمش و امروز به دوندههای ماراتن فکر کردم؛ این همه سماجت برایم ترسناک است. چون خودم انگار جز در مورد چند شخص و شاید چند مقولهی دیگر، سماجت خرج نکردهام. یک زمان برای نجات پیدا کردن از مدارس دولتی حاشیهی شهر و به نوعی راه پیدا کردن به جمع فرهیختهزادگان، مادرم اصرار داشت که کتابهای اضافی بخوانم و در یازده سالگی تست چهارگزینهای علوم و ریاضی و ادبیات فارسی بزنم. من خاطرهی بدی از آن دوران ندارم، جز این که یک دورهی کوتاه مجبور شدم در نوبت مدارس غیرانتفاعی بنشینم سر کلاس؛ یعنی آزمونها را شانه به شانهی آنها که حتی طبقهشان را هم قبل از این نمیشناختم میدادم. زنگ تفریح صحبتهایشان را که از دور میشنیدم با خودم میگفتم اینها چهقدر فرق دارند با من و آدمهایی که من میشناختم تاحالا. آن موقع من میدانستم که باید راهی برای قاطی شدن با اینها باشد و بود هم؛ حتی یکی از همانها ۵-۶ سال بعد همسرویسیام از آب درآمد. یعنی در آن سالها نه تنها من توانستم خودم را با امثال آنها قاطی کنم، بلکه والدینم هم سعی کردند خانه و زندگیشان را برسانند حومهی همانها؛ مرکز شهر، محلههای اصیل-تر-نشین. اینها را نوشتم که بگویم من در سن کم سماجت ورزیدهام. حقیقتش را بخواهید، اذیت هم نشدم. تا وسط روز خانه ماندن و تست علوم حل کردن را ترجیح میدادم به نشستن سر کلاسهای مدرسه. شاید دلیلش همین محدودیت انتخابها بود. خلاصه هرچه بود، شک نبود. شکی نبود که من باید بروم قاطی آن آدمهای متفاوت با خودم. حالا به خیلی چیزها شک دارم. انتخابها آنقدر زیادند و ممکن که گویی اصلاً وجود ندارند. حتی به همین که انتخابها واقعا زیادند یا من به غلط چنین فکری میکنم شک دارم. از کسی که بین این همه شک افتاده است حیران چه انتظار سماجت!
- ۹۸/۰۴/۱۱