دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

There are so many in line, whose lives aren't as lost as mine

سه شنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۸، ۱۲:۰۱ ق.ظ
شب قبل من به فردای اطلاع از ابتلا به یک بیماری کُشنده فکر کردم؛ این که کسی شوق هیچ چیز را نداشته باشد، در همین خیال‌ها خوب جواب می‌دهد. شاید بشود گفت اصلا در همین خیال‌ها باید دنبال شوق گشت. من در کل زندگی معمولی داشته‌ام. دو بار مصیبت دیده‌ام و دو بار هم از خوش‌حالی بال درآورده‌ام. از چند سال بعد از شروع خودآگاهی‌ام، اکثر اتفاق‌ها، احساس، اوهام و آرزوهایم را نوشته‌ام. معمولا با پیاده‌روی، گاهی با حافظ یا زاناکس و به ندرت در آغوش کسی آرام شده‌ام. اوایل نوجوانی خودم را با مسأله‌ی تنهایی درگیر کردم و امروز به قطع می‌گویم که آن را پذیرفته‌ام. در مأیوس‌ترین حالت خودم، هنوز به محبت کردن و محبت دیدن معتقد بوده‌ام. دوستان زیادی ندارم اما برای حضور تک‌تکشان در زندگی‌ام دلایل محکمی دارم. برای مفهوم «جمع» احترام زیادی قائلم و همیشه دوست داشته‌ام به جمع اعلایی تعلق خاطر داشته‌باشم. ۶-۷ سال زندگی‌ام را در محیط امن جمعی گذراندم که مستقیم و غیر مستقیم به من هویت داد. جمع هم انقضا داشت، مثل هر رابطه‌ی دیگری. بعد از آن یک بار دیگر جمع اعلایی پیدا کردم اما این‌بار برایم قابل اعتماد نبود. یاد گرفتم احتیاط کردن را در درونی‌ترین لایه‌های ذهنم جاساز کنم تا بدون مزاحمت بخندم، یا محبت کنم. بعد از یک سکون و سکوت طولانی، فهمیدم اعجاب مرا به وجد می‌آورد؛ کوتاه اما کافی. شروع کردم به دست و پا کردن آدم‌ها یا موقعیت‌هایی که ممکن بود عجیب باشند. دیگر «خیر» و «شر» به آن سفید و سیاهی سابق نشد. در این مسیر، من باید با نهادینه‌ترین گزاره‌های ذهنی‌ام مخالفت می‌کردم؛ یک بی‌پناهی مفرط که در ادامه جرئت بیشتر را اقتضا می‌کرد؛ اینجا بود که هویتم هم دچار تزلزل شد. همینجاست که به قدرت دین و ایمان در حفظ هویت انسان متدین و مومن حسرت می‌خورم. اما همین تزلزل را هم -که تا امروز ادامه داشته‌است- موقتی می‌دانم. یک زمان فکر کردم دانستن و نقد کردن، هویت‌ساز است؛ و این دو -خصوصا اولی- فوری به دست نمی‌آیند؛ تشریفات خودشان را دارند؛ گویی تا جاهایی باید همان راهی را بروی که خیلی‌ها بدون قصد نقد هم در آن رفته‌اند. در همه‌ی عمر خودآگاهم، ارزش «حرف» در نظرم کم و کمتر شده‌است. به نظرم رسیده‌است که حرف تمام‌کننده‌ی همه‌ی رمز و راز است و برای نجات اعجاب، باید هرچه بیشتر در تعویق رسیدن یا رساندن به اطمینان کوشید. هم‌صحبت مطلوبم را کسی یافته‌ام که در درجه‌ی اوّل رشته‌ی کلام نارسای من را دنبال می‌کند، و در درجه‌ی دوم رمزآلود حرف می‌زند؛ یعنی بازی من را شناخته و قبول کرده‌است که هم‌بازی‌ام شود.
این روزها، مهم‌ترین وظیفه‌ام را آگاه شدن می‌دانم اما دل‌شوره‌اش را ندارم.


  • ۹۸/۰۱/۲۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی