یکی آهم کزین آهم بسوزد دشت و خرگاهم
هنوز اعصابم خرده. فکر میکردم دیگه خوب بلدم اجازه ندم کسی با سهلانگاری آرامش معمولم رو به هم بزنه. انقدر همهچیز رو ساده گرفتم، و راستش انقدر همهچیز در نظرم عادی و طبیعی هست، که جانب احتیاط رو فروگذاشتم.
یک سال اخیر، تجربههایی رو واسهی خودم دست و پا کردم که برگشتن به قبل از اونها واسهم ناممکنه. شاعرانهترش میشه این که؛ سوختم. البته اتفاق تازهای نبود.
موضوع اینه، که من خودِ بعد از این یک سال رو دست کم گرفتم. انتظار من از معاشرانم و پدیدها (پدیدههایی که اتفاق نمیافتن؛ من خودم میسازمشون) متفاوت شده. من از خودم عقب موندم.
هزینهاش شد او که نفهمید من چی درش میبینم و من که نفهمیدم او حریف نیست. البته فهمیدهبودم، فهمیدهبودم اما مثل دفعهی قبل که بعد از اون هم واسهم سوال شدهبود، فرصت دادم. چرا فرصت دادم؟ چون زجرآوره که تکتک کسایی که گلچین میکنی و سراغشون میری، ناامیدت بکنن. چون تصور این که روزی بالاخره این ناامیدیهای روی هم تلنبار شده بهت غلبه میکنن و منزویت میکنن، غمناکه. فرصت میدم تا اگه اون روز غمناک رسید، خیالم راحت باشه که من صبور بودم و مشتاق. من به خودم فرصت میدم.
- ۹۸/۰۱/۱۶