گرت ز دست برآید، نگار من باشی.
جمعه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۸، ۰۸:۵۱ ب.ظ
«به» تو مینویسم چون نوشتن «دربارهی» تو ناکامم میگذارد از گفتن همهی هرچه هست و نیست. اگر بخواهم تو را با فقط یک حس متناظر کنم، آن آرامش است. آنقدر در بغلت آرام بودم که گاهی چیزی درونم وسوسهام میکرد بلند شوم داد بزنم و این تمامیّت را به هم بریزم؛ البته داد نمیزدم، عوضش کمی اذیتت میکردم تا هردو به جنب و جوش بیفتیم و باز، آرام بگیریم. موهای پریشانت که میفتاد روی پیشانیات دلم را میبرد. کنار زدنشان سرگرمیام بود و دوباره به هم ریختنشان، از جنس همان جنب و جوش. ما بدون ترس یا خجالت در چشمان هم خیره میشدیم؛ چشمان تو با من حرف میزدند و من لذت میبردم از کاویدنشان؛ چشمان درشت، پلکهای کمی کبود، و مژههای معمولی. آن بعد از ظهر که گفتی یک ساعت میخوابی -اما بعد، دو ساعت خوابیدی- و سعی کردی من را هم بخوابانی - که بیتأثیر هم نبود و بالاخره توانستم یک چُرت بزنم- به بازویت لم داده بودم و چشمان بستهات را تماشا میکردم که بیقرار بودند و مدام زیر پلکهایت میجنبیدند؛ برخلاف آرامش کلی خودت در خواب.
با تو که حرف میزدم، تو که بیشتر میپرسیدی و من که بیشتر فکر میکردم تا جواب درستی پیدا کنم، خیالم راحت بود که درکم میکنی. من هم سردرگمی تو را میفهمیدم. اما خاطرجمعم کردی که جستوجوگری. تو شاید امروز در حاشیهی مسیرت باشی، اما آگاهی به جایگاه حقیقیات. از ترسهای تو من اما میترسم. به این فکر کردهام که یک زمان شاید هلت بدهم که بپری، اما میترسم که واقعا بلایی سرت بیاید و کار هر دوی ما ساخته شود.
میدانی؟ تو خوشقلبی. خوشقلبی تو از صد متریات هم قابل تشخیص است. شاید به چشمان درشتت هم بیربط نباشد. با این حال، به اندازهی کافی مرموز هستی. وقتی راجع به راهی که آمدهایم و جایگاهی که داریم و مطلوبمان حرف میزدیم، صداقت را در تو دیدم؛ اعتراف کردن برای تو راحتتر است نسبت به من. یکبار که چیزی گفتم و اعتراف کردم که «شاید اشتباه کردم»، تو گویی «شاید» را نشنیده گرفتهباشی، خندیدی و مچم را گرفتی که من هم اشتباه میکنم. از خودم خجالت کشیدم. چرا اینقدر اصرار دارم که دوران اشتباه کردنم سالهاست سر رسیدهاست و دیگر فکر همهچیز را میکنم قبل از هر تصمیم؟
میدانستم که عاشق فوتبالی. اما آن شب که رفتیم نشستیم بالای سر رسالت و خندهات به بازی چند نفر در زمین فوتبال پایین پلهها را دیدم، به علاقهات حسادت کردم. این علاقه را موقع سینما رفتنمان هم در تو دیدم و برایم جالب بود. راستش، میترسیدم داخل سینما دستت را بگیرم، که نکند تمرکزت را به هم بزنم، یا نکند فکر کنی که من از فیلم خسته شدهام و نگران شوی. این را در تو دیدم که وقتی چیزی را میخواهی، فوتبال یا فیلم، آن را با همهی دل میخواهی.
شب رفتنت، میترسیدم که من وا بدهم و تو هم ببینی که من وا دادهام و اوضاع بدتر شود. اما اینطور نشد، و قدر تکتک دقایق را دانستیم. برای تو فال حافظ گرفتم. «خستگان را چو طلب باشد و قوّت نبود، گر تو بیداد کنی شرط مروّت نبود.» تو برای من فال گرفتی. «مرادبخش دلِ بیقرارِ من». سه بوسه که وظیفهام کردهبودی را از دو لبت گرفتم و آنقدر خواستمت تا کتری جوش آمد.
تو خوب میدانستی که من دوست داشتم سرم را روی سینهی محکمت بگذارم. هستی هم خسیس بود البته؛ تو رفتی. تو باید میرفتی و من هم این را میدانستم. اصلا شاید رفتن تو بخشی از هویتت در تصویر ذهنیام از تو بود. میدانستم، و باز هم خواستمت. میخواهمت. سهم من از آرامش همینقدر است. چهار روز گذشته وقتی از خواب بیدار میشدم، قرار بود تو را ببینم. امروز وقتی که بیدار شدم، معلوم نبود که تو را دوباره کی خواهم دید. گفتی مجبور نیستم موضع خاصی بگیرم. دلگرمم کردی. مثل همهی دلگرمیهای دیگری که دادی و برایم یک بغل آرامش گذاشتی که بماند.
روی ماهت را میبوسم.
- ۹۸/۰۳/۱۷