ببین؛ دستِ خودم نیست. دلگیرم.
جمعه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۲۲ ب.ظ
خوب نیستم. هنوز ذهنم درگیر همان مسئله است و بیشتر از هر چیز، باز بودن چند معماست که رهایم نمیکند. مثلا این که اگر این اتفاقهای عجیب نمیفتاد و اگر وصال حقیقی رخ میداد، چه میشد؟ آ. همانی بود که برایم میماند و برایش میماندم؟ زندگیهایمان را حول یکدیگر به جریان میانداختیم و آرامشمان را میان هردویمان تقسیم میکردیم؟ سفر میکردیم و در حین پیادهروی در خیابانهای شهرهای غریب برای خودمان رؤیا میساختیم؟ آیا همان بود که فکر میکردم؟ و راستش را بخواهید، هنوز هم کم به او فکر نمیکنم. چرا انقدر به دلم نشست؟ با این همه اذیت و توهینی که باعثشان شد، چرا هنوز از چشمم نیفتاده است؟ چرا با او همدردی میکنم؟ نکند همهی اینها فقط برای این است که اشتباهم در شناختن و نزدیک شدن به کسی را قبول نکنم؟
«بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم، بر آن دل دهد هر زمانی گوایی». با این که دیگر از نو به دلم نخواهد نشست، امید دارم که روزی متوجه خطایی که رفتهاست بشود و این را به گوش من برساند. فقط بگوید که فهمیدهاست اباطیلی که گمان میکرد از من برآمدهاست برایش روشن شده، مثل روز. همین کافیست.
در سرتاسر این اتفاقها چیزی که برایم روشن شد و قبل از آن فکری در موردش نداشتم این بود، که حقیقت، کافی نیست. حقیقت متضمن فراغت ما از اتهام نیست. ما بیپناهتر از چیزی هستیم که فکر میکردم. بحث بیپناهی از تنهایی جداست؛ اما هردو در یک محل خراب میشوند روی سر آدم، وقتی که با حقیقت وجودش روراست میشود. ما تنهاییم، و بیپناه. البته در هر دو مورد، نقابها و مهارتها به کار تسکین میآیند. اما تو خوب میدانی؛ من با درد میانهی بهتری دارم تا با مسکّنها.
چند روز دیگر یک دوست دور اما همدل میآید اینجا. مدتها دوست داشتم از نزدیک ببینمش و حالا فرصتش دست داده است. باید خودم را جمع و جور کنم تا آمدنش. دنبال آرامش است و دوست دارم حداقل این چند روز درگیر چیزی نشود. فردا میروم با رر. راجع به پروژه صحبت کنم. این مادرمُردههای اسکولار برای پروژهای که هنوز شروع هم نشده سهمخواهی میکنند و معلوم نیست برای سه واحد به چه باتلاقی بکشانندم. اگر رر. روی خوش نشان بدهد شاید بشود کارهایی کرد.
- ۹۸/۰۳/۱۰