گچبری مفصل روی سقف و پردههای مجلل سبزرنگ
باید چیزهایی بنویسم راجع به تجربهی بودن در جمع وقتی تعلق خاطر دارم؛ راجع به همان تعلق خاطر، راجع به همان لحظهای که هرکس یک کناری خوابش بردهبود و من یکه و تنها در تخت دوستی که در منزلش مهمان بودم مچالهشده از سردرد، فقط میخواستم او باشد که دستش را بگیرم بگذارم روی پیشانیام و او هم متوجه شود که خواستهام با دستش پیشانیام را کمی فشار بدهد بلکه دردم آرام شود؛ و چه دستی آرامبخشتر از دست او؟ چه آغوشی امنتر و خانهتر از آغوش او؟ آن لحظه دلم میرفت برای این که باشد، حرف بزنیم از ترسهایمان و امیدهایمان و بایدهایمان و حسرتهایدرنطفهسقطشوندهمان و تنهاییمان؛ تنهایی مشترکمان.
فعلا اما شکمم درد میکند و پروژهام که همین دیروز فهمیدم باید تنهایی تمامش کنم روی دستم مانده و بالاخره یک نفر باید این کارها را بکند تا روزمرگی، روزمرگی بماند و شبهایی مثل دیشب و صبحهایی مثل صبح امروز بشوند نقطههای انفصال و نقطههای اتصال؛ به امانت گرفتندگان ما از روزمرگی و پسآورندگان ما به همان. در همین ضمن، دیشب و خصوصا امروز صبح، تصاویری جلوی چشم من شکل گرفت؛ چیزی شبیه آنچه میخواهم در آینده زندگیاش کنم و قدرش را بدانم، با الهام از همین الآن. نوجوان که بودم اینطور تصویرها بیشتر در ذهنم شکل میگرفت و از شما چه پنهان، به زندگی کردن اکثرشان هم رسیدم. ناکامی هم مربوط به مسائل مالی بودهاست؛ چون حسابش را نکردهبودم که یک روز از کار کردن در اکثر ساختارهای سازمانی دور و برم بیزار شدهباشم و با خودم بگویم الفقر فخری. شاید بشود گفت مهمترین شوخی زمانه با من -تا امروز- همین بودهاست.
- ۹۸/۰۳/۳۱