وَ مخصوصاً معصومْ معصومْ خیره شدنت.
پنجشنبه, ۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۳۴ ب.ظ
آن روز مدام میخوابیدم که واقعیت را از خودم برانم. شب، دیگر خواب هم حریف نبود. بیقرار بودم و تحمل خودم را هم نداشتم. خواستم کار را یکسره کنم. زنگ زدم. حرفی نداشتیم که بزنیم. نیم ساعت بعد که رسیدهبودم به پارک، پیام داد. اسمم را نوشتهبود؛ این صدا زدنش به هر سمتی میتوانست کشیدهشود؛ وحشتناکترینشان را انتخاب کرد. گفت دیگر سراغش را نگیرم. گفتم باشه. تشکر کرد. سیگارم را تمام کردم و سرم را آویزان کردم از لبهی نیمکت. بیچارگی من را بلعیده بود. آنوقت، وقت دوباره سر بلند کردن و از نو ساختن نبود. باید که عصارهی نابودیام را در همهی تار و پودم به جریان میانداختم. من اشتباه کرده بودم در اعتمادی که قبل از آن هیچوقت بذل و بخشش نمیکردم و حالا، مستحق بودم که در خیال خودم برگردم به عقب و صد بار دیگر همان انتخاب را بکنم.
فردای آن روز، بیقراری را حق خودم ندانستم. بلیت سفری را که میخواستیم دوتایی برویم، تک و تنها گرفتم. به رفیق جانی گفتم میآیم و او هم دلم را گرم کرد که مهمان ناخواندهاش نیستم.
چند روز سفر با همهی خاصیتش، من را از یاد او منفک نکرد. رؤیا میبافتم و خاطره مرور میکردم و حظ میبردم از تمامیت اینها. چند بار هم آنقدر از بدرفتاریها و کشمکشهای بیربط خسته شدم که با خودم فکر کردم نکند اشتباه کردهام در تصمیمم. حالا که مینویسم، میدانم که میخواهمش. برای داشتنش اگر فرصتی باشد، تلاش خواهم کرد. میدانم که او هم روزی خاصیتش را برای من از دست خواهد داد، اما من تا همان روز میخواهمش. زنده بودن مگر همین تلو تلو خوردنهای در قفس نیست؟ من دوست دارم که راجع به فلسفهی امتیاز دادن به رانندهی اسنپ و تأثیر آن بر معیشت جمعی با او بحث کنم. دوست دارم برایش مربای بهار نارنج ببرم. دوست دارم خوشحالی را در چهرهی اصیلش ببینم؛ چشمهایی که اگر بخندند، قند در دل من آب میکنند.
دوست دارم نوشتههایم را بگذارم در دستان امنش تا با همان دقت مخصوص به خودش بخواند و فکر کند؛ هر از گاهی سرش را بالا بیاورد و از طریق چشمان نافذش در ذهن من کندوکاو کند. حتی دوست دارم دست بگذارد روی یک جمله با سمت و سوی خودشیفتگیام و مسخرهام کند؛ آنوقت من با خجالتزدگی بخندم به مهارتش در همین کار مسخره کردن من. هزار قصهی ناخوانده در گوش او دارم. اعتماد بود که داشت مرا به حرف میآورد و تلاش او که برای به حرف آوردنم هم اعتمادساز بود. اما رفت. نماند. بلا که به جان من افتاد - و خداش در همه حال از بلا نگه دارد- فرصت نکرد که حدیث آرزومندیام را بشنود. شاید شیوهی رندی اوست. حتی نمیتوانم از خودش دلگیر شوم. زبانبستهام.
تو اندوهت را جاودانه کن در ضمیر من؛ وظیفهی من دهان به دهان و دل به دل گرداندن ماجرای مصیبت توست. از دهانها نترس؛ درد مقدس تو که در دهانهای کثیف رنگ نمیگیرد؛ باورپذیر نمیشود. دهانهای اصیل قصهی شور تو را به دلهای اصیل میسپارند و اینگونه گرهی بر زنجیر جاودانگیات میبافند.
من اما، زبانبستهام.
[بشنو]
- ۹۸/۰۳/۰۲