دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

واسه‌ی فرهاد، خودِ کندنِ کوه، گنج‌ه.

سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۰۱ ب.ظ

شب قبل از آمدن دوستی که مدت‌ها مشتاق دیدارش بودم، دستور پخت قورمه‌سبزی را از رفیق جانی گرفتم؛ با این که امید نداشتم بتوانم غذا را به خوبی خودش از آب دربیاورم، دوست داشتم حداقل سعی کنم. صبح زود بیدار شدم تا پخت‌وپز را شروع کنم که اگر ماحصل آن چنگی به دل نمی‌زد، تا قبل از رسیدن مهمانم وقت کافی برای پختن غذای ساده‌تر داشته باشم.

 قورمه‌سبزی خوب از آب درآمده بود. این را خود دوستِ منظورم گفت؛ اما تعریفش را در جمله‌بندی و قالبی گفت که قند در دلم آب شد از خوش‌حالی.

 نشستیم و حرف زدیم و گاهی ساکت بودیم و باز حرف می‌زدیم. در حرف‌ها و طرز فکرش چیزی نظرم را جلب کرد که اصلا لنگه‌اش را بین هم‌سن‌وسالان خودمان ندیده‌بودم. معتقد بود به خدمت به مردم، و خودش را مدیون می‌دانست به جامعه به خاطر تحصیل رایگان. حرفش مثل خاری بود که در چشمم فرو شده‌بود. چند لحظه از خودم خالی شدم. سعی کردم طرز فکر خودم را برایش توضیح بدهد، به امید این که قانعم کند غلط فکر می‌کرده‌ام تمام این مدت که تنها دغدغه‌ی آدمی خودش است و بس. قانعم نکرد.

 چندتا از نوشته‌های یک سال پیشم را گذاشتم در دستانش تا با صدای محشرش بخواند. آن‌طور که او می‌خواند و من گوش می‌کردم، انگار نه انگار که خودم نوشته‌بودمشان. خسته بود و خوابالود. سعی می‌کرد بیدار بماند، اما کم‌کم، در یکی از همان سکوت‌ها، خوابش برد؛ نوزادوار. کینگ‌رام در حال خواندن بود؛ صدایش را کمتر کردم. نشستم، و مشغول شدم به تماشای فیگورها در پینترست،‌ و کمی نقاشی؛ The Lone Wolf. آرام بودم، اما کمی تپش قلب حس می‌کردم. یک نصفه آلپرازولام خوردم و نشستم لب پنجره‌ی آشپزخانه، خیره به بن‌بست روبه‌رو. هنوز وقتی دوستی در خانه‌ام می‌خوابد و من بیدار هستم، آرامش یا امنیت بی‌بدیلی را حس می‌کنم که ترغیبم می‌کند تا ابد بیدار بمانم، و آرام. شاید بشود به این طریق تعبیر کرد که کسی که خواب است، حضور دارد ولی -موقتاً- تعاملی ندارد. حضور دوست، گرمی می‌بخشد و تعامل نداشتنش برای مدتی کوتاه، اجازه می‌دهد که با تنهایی خودم در امنیت بمانم. از طرف دیگر، وقتی دوستی در خانه‌ی من خوابش می‌برد، گویی به من اعتماد کرده، حریم خانه‌ام را امن دانسته و با خیال راحت به تعلیق فرو رفته‌است. («است‌»ها را که می‌نویسم یاد مسخره‌بازی‌اش راجع به علاقه‌ی قلبی‌ام به «است» گذاشتن آخر هر فعلی که دم دستم باشد میفتم و خنده‌ام می‌گیرد!)

 بیدار شد، درست وقتی که من خوابالود شده‌بودم. گفت «حالا تو بخواب من نگهبانی میدم.» جمله‌اش شیرین بود. از همان جمله‌هایی که آدم گاهی آرزو می‌کند فقط بشنودشان. اما می‌خواستم برویم پیاده‌روی. کل هفته‌ی گذشته منتظر بودم که بیاید تا با هم برویم پیاده‌روی. دوست داشتم ببرمش خم اتوبان. دوست داشتم بنشیند جایی که من معمولا در تنهایی‌ام رفته‌ام و نشسته‌ام. در راه هم حرف می‌زدیم، هم ساکت بودیم. به خم اتوبان که رسیدیم، حرف‌های ریشه‌ای‌تر زدیم. او از رنج مرگ دیگری گفت و من هم گفتم. چند ساعت بعد که رسیدم خانه، یادم افتاد ۱۳ خرداد چه روزی بود. چه اتفاقی. چه مصیبتی...

 شوخی‌هایش را دوست داشتم. خنده‌ام می‌گرفت از تکیه‌کلام‌های بامزه‌اش. حرفش را می‌فهمیدم. بعضی از حرف‌هایش را قبلا فکر کرده‌بودم. چیزی گفت و من بلافاصله تأیید کردم. تعجب کرد، توضیح دادم که قبلا به حرفش فکر کرده‌بودم و نظرم همین بوده‌است. لابه‌لای صحبت‌ها، وقت‌هایی که ساکت بودیم، جلوی خودم را می‌گرفتم از این که بغلش کنم. مطمئن نبودم. آخر، دلم را زدم به دریا؛ سرم را گذاشتم روی سینه‌اش؛ سمت چپ. دستش را گذاشت روی شانه‌ام. حالا اجازه داشتم صدای قلبش را هم بشنوم. به موهایم ور می‌رفت و مسخره‌بازی در می‌آورد. می‌خندیدیم. آرام بودم. حتی دوست داشتم تا صبح همانجا بمانیم؛ اما عقل حکم می‌کرد به خانه برگردیم. به خانه هم برگشتیم. اما نماند. باید می‌رفت، و با آرامش و شوخ‌طبعی خاص خودش، کینه‌ی نماندنش را از دلم درآورد.

  • ۹۸/۰۳/۱۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی