سراغش را از من نگیرید، دیگر.
امشب جایی بودم و از سر بیحوصلگی چارهای برایم نماندهبود جز بازی کردن با گوشی موبایلم. اپ شطرنج را باز کردم و یاد حرف چند روز پیش م. افتادم که میگفت خیال یک بار دیگر بازی کردن با من و این که این بار از من میبرد را در سرش پروردهاست. هوس کردم بپرسم کجاست و حالا میتواند یک دست بازی کند یا نه. اما این کار را نکردم. یک بیهودگی تمام در ادامهی ارتباطم با او دیدم که میلم را به بازی کردن با یک غریبهی اتفاقی بیشتر میکرد، تا بازی کردن با او. با یک آرژانتینی بازی کردم که همان اول کار به ایرانی بودنم اشارهای کرد و در نهایت هم باختم. چند دقیقه بعد م. پیامی داد. نوشتهبود «فردا سراغ من بیا». این جمله را که میشناسی، هزار گزارهی قبل و بعدش هر کدام اهمیت ویژهای دارند. پرسیدم «با روی زیبا؟». آه کاش میشد دل امیدوار کرد به فردا سراغ او رفتنم با روی زیبا. کاش اصلاً میلی ماندهبود به این که سراغش بروم. چه واژهی شومیست. او آمدهبود سراغ من که همهچیز -به اشتباه- شروع شد. سراغ کسی رفتن حامل همزمان خیر و شر است؛ مثل هر اتفاق دیگر.
- ۹۸/۰۴/۲۹