صبر بر بلا صبر محبانست، صبر از معصیت صبر خائفانست، صبر بر طاعت صبر راجیانست.
گاهی احساسم به دنیا، به هر چیزی که جزئی از «من» نیست گم میشود، پوچ میشود، بیحس میشوم. به تنهایی بیربط نیست، اما صحبت کردن با یکی دو نفر هم چیزی را عوض نمیکند؛ همهی آن یک ساعت صحبت در همان مه غلیظ اطرافم گم میشود. اینطور مواقع آستانهی مقاومتم در برابر دیوانگی را اندازه میگیرم. همیشه حواسم هست تا کجا پیش بروم. این روزها اتفاقی نمیفتد که به روایت برسد. حتی خوابهایی که میبینم هم ارزش مکتوب شدن ندارند. دیروز بود یا پریروز، همان کابوس معمول سقوط هواپیما داخل شهر را دیدم. در همهی کابوسهای با این مضمون، من اولین کسی هستم که یک هواپیمای آشفته را در آسمان میبیند و با آرامشی تلخ به اطرافیانش میگوید که این هواپیما سقوط میکند، انگار کف دستم را بو کردهام. دیشب که تا صبح خوابم نبرد متوجه شدم محرک این خوابها ممکن است صدای هواپیماهایی باشد که با فاصلهی کمی تقریباً از بالاسر خانهام میگذرند تا در مهرآباد بنشینند، شب تا صبح که شهر خاموش است زوزهی هواپیماها نزدیکتر میشود.
دلم برای پاییز و زمستان تنگ شدهاست. حتی اگر قرار باشد هیچ اشتیاقی نباشد، همانطور که حالا هم نیست، ترجیح میدهم در زمستان یا پاییز دیوانه شوم.
- ۹۸/۰۵/۱۱