دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

حافظ نه حدّ ماست چنین ل‍اف‌ها زدن

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۲ ق.ظ
می‌خواهم راجع به سایه‌هایی بنویسم که چند روزیست ذهنم را مغشوش کرده‌اند؛ درست نمی‌دانم مشکل کجاست یا تا چه حد درونیست. حتی تمایلی به بیان کردنشان نداشتم تا امشب که بال‍اخره عاصی شدم از این سایه‌های مدام.
چند روز دیگر مراسم ازدواج یکی از دوستان صمیمی دوران مدرسه‌ام است و من هم دعوت شده‌ام. تصور این که او با همه‌ی شناختی که از او دارم بعد از ۷ سال حشر و نشر و دو-سه‌نفره مسائل ریاضیاتی حل کردن و مرا همراهی کردنش در دزدی آن کتاب عتیقه‌ی ترکیبیات از کتابخانه‌ی مدرسه و قرار صبحانه تدارک دیدن دونفره برای جمعی از دوستانمان در حیاط‌خلوت پشت کتاب‌خانه و سپر کوله‌ای-کیسه‌ای ساختن دو طرف صورت‌هایمان موقع رد شدن از خیابان به سمت کل‍اس کنکور هندسه تحلیلی در آن آشوب اسیدپاشی‌های سریالی اصفهان و هم‌سرویسی بودن و دو بار تجربه‌ی هم‌سفری برای شرکت در مسابقات رباتیک و ریاضیات و دوتایی باشگاه ورزشی رفتن تابستان قبل از سال دوم دانشگاه و صبح‌های سال کنکور چرت زدنش روی میز معلم در فاصله‌ی ساعت ۷:۲۵ تا ۷:۴۵ -آخ که چه خاطره‌ی محشری شد آن شوخی زشتمان که همه ساکت شدیم تا بیدار نشود و معلم برسد و شخصاً خواب‌زده‌اش کند!- تصمیم گرفته است باقی عمرش را در انحصار رابطه‌ای بگذراند و بالغانه به همه‌ی تعهدات عینی و ضمنی ازدواج وفا کند، هم عجیب است و هم گویی تذکریست به من؛ این که تنها هستم و حتی حس می‌کنم هیچ‌وقت کسی مرا آن‌طور که دل‌گرم شوم دوست نداشته‌است یک طرف، این که هنوز خودم را سرگردان‌تر از این که از ال‍ان تا آخر به یک نفر پایبند بمانم می‌شناسم طرف دیگر. یعنی گمان می‌کنم حتی اگر کسی موجود باشد که رابطه‌مان از نظر من ایراد غیرقابل‌حلی یا غیرقابل‌تحملی نداشته‌باشد، باز هم توقف این جستجوها و کشف چندباره‌ی خودم در آینه‌ی دیگری و حتی شکست آخرش، در نظرم اشتباه است و خواسته‌ی من در حال حاضر این نیست. گاهی این چند خط اخیر را به تنوع‌طلبی‌ام تعبیر می‌کنم و از خودم خجالت می‌کشم. اما فکر می‌کنم در نهایت یک روز به این نتیجه خواهم رسید که دنیا دیگر (نوع) آدم جدیدی برایم ندارد و می‌توانم با خیال راحت بهترینِ کشف‌هایم را برای خودم نگه دارم. (البته قبل‍اً از این هم ایده‌آل‌گراتر بوده‌ام، آن‌موقع‌ها دوست داشتم فکر کنم خدا یکیست و معشوق من یکی، حال‍ا به رگرسیون هم خوش‌بینم.)
اما، ترس از تنها ماندن، خصوصاً تنها پیر شدن، هنوز اولین و آخرین ترسم از زندگی‌ست. چند سالیست سعی کرده‌ام با تنهایی‌ام خو کنم، زنده نگهش دارم و حتی با رفت و آمد گاه‌به‌گاه رهگذران زندگی‌ام، بند اتصالم را با حقانیت تنهایی حفظ کنم. اما تنها ماندن...
  • ۹۸/۰۵/۱۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی