از وقتی رفتی، یه مه غلیظ شهرو فتح کرد.
شب گفتم که فیلم ببینیم. گفت A clockwork orange را ببینیم. یادم نمیآمد قبلاً راجع به این که من چند بار نشستهام این فیلم را تماشا کنم اما از چند دقیقه بیشتر پیش نرفتهام صحبت کرده بودیم یا نه. شروع کردیم به تماشا؛ خشم بیحساب، زمان و مکان نامعلوم؛ همان دو عنصری که هربار باعث میشدند از ادامهی تماشای فیلم صرف نظر کنم. اینبار به لطف او و امکان سوال پرسیدن، نیم ساعتی هم ادامه دادیم. اما قبل از آن راجع به تتوی دهسالهاش، کارش و سالها تلاشی که حالا فرو ریختهبود گفته بود؛ من از همان لحظه تا وقتی که فیلم را قطع کردم و گفتم که حوصلهاش را ندارم، ذهنم در گیر و دار پیدا کردن راهی بود برای نجات زحمت چندین و چند سالهاش. موضوع اصلاً در کتم نمیرفت. از طرف دیگر، حرف تازهای نداشتم که بزنم؛ حتی نمیخواستم دوباره همان موضوع را پیش بکشم و ذهن او را هم مشغول کنم به آن حسرت چندباره. چانهام را تکیه دادم به سینهی محکمش، به همان صورتی که در تاریکی هم نگاهش برق میزد خیره شدم و از او خواستم که چیزی تعریف کند. یک بار دیگر در روزهای قبل از حضورش، در همان تماسهای تصویری نصفشبمان که فکرم مشغول مسئلهای بود از او خواسته بودم چیزی تعریف کند و آنقدر ماهرانه مرا با خودش به خاطرات دوران مدرسهاش برد که کمکم سر ذوق آمدم. این بار، وقتی پرسید از چه چیزی برایم تعریف کند، یادم آمد یکی دو ساعت قبل پرسیده بودم «عجیب» را ترجیح میدهی یا «خوب» را، اما فرصت نشده بود مفصلاً در موردش حرف بزنیم. پس گفتم: «عجیب». گنگ بود، پرسید، ارجاع دادم به همان، و گفتم که من از یک جایی به بعد آگاهانه به سمت «عجیب» قدم برداشتم. گفتم تو خودت هم به نظر من «عجیب» را ترجیح دادهای. انگار قبول داشت، اما راضی نبود. شروع کرد به تعریف کردن؛ توصیف کردنش همهی توجهم را دست میگرفت. لحن را میشناسد، کلمات را بلد است، متکلم خوبیست.
صحبتمان به انتها رسیده بود، که رفت سیگار بکشد. من در خودم جمع شدم و با این که فقط چشم بسته بودم منتظر تا برگردد، خوابم برده بود. چشم باز کردم، صورتم را چرخاندم و در تاریکی دیدم که کسی نشستهاست کنارم و نگاهم میکند؛ یک لحظه وحشت کردم. آرامم کرد، اصرار داشت بروم در تختم بخوابم. من بدون او هیچجا نمیرفتم. دوست داشتم او هم جایی نرود. اما یکی دو ساعت بعد رفت.
بعد از ظهر، خودم را در حال نگاه کردن به لباسهایش که روی مبل گذاشته بودشان پیدا کردم. یادم افتاد شلوارش پارگی داشت. جعبهی خیاطیام را آوردم و با حوصلهی تمام دوختمش. بعد، بوی شیرینش را که بر لباسش حس کردم، فکر کردم چهقدر دست آدم کوتاه است که نمیتواند بو را مثل تصویر نگه دارد در گوشی موبایلش برای مواقع دلتنگی. پس همان عکس را گرفتم، که بماند،
بماند،
بماند.
- ۹۸/۰۸/۰۶