راستی، قورباغهها صدا میکردند.
هیچچیز نمینویسم چون برای من دیگر مسلّم شدهاست که ناپایداری روانیاش هرچه از او سر میزند را اهمیتزدایی میکند. اما برایم جالب است که چنین جملهای گفت: ابراهیم از دست پسر خودشو کشت، من از دست دختر [خودمو میکشم].
تا چند ماه پیش نمیدانستم که ابراهیم -عمویش- بر اثر خودکشی مرده است. من کمتر از هفتهشت سال داشتم که او مُرد. طی این سالها اسمش را فقط چند بار از زبانش شنیده بودم، که چندبار از همان چندبار هم با ترس در حال تعریف کردن خوابی بود که از ابراهیم دیده بود. مثلاً یکبار در خواب ابراهیمِ مُرده او را دعوت کرده بوده به جایی. همیشه فکر میکردم ابراهیم عموی موردعلاقهاش بوده و این خواب دیدنها به همان سبب است، تا امشب که آن جمله را به زبان آورد. چند ماه پیش صحبتی شد و من سوال کردم ابراهیم چهطور مُرد؟ تازه فهمید که من نمیدانستهام. تعریف کرد که فرزندانش معتاد شده بودهاند و بارها آبرویش را پیش چند نفر بردهبودند. یک روز که همسرش خانه نبوده، پسر نوجوانش را فرستاده برود برایش سیگار بخرد، و بعد خودش را با طناب از نردههای راهپله حلقآویز کردهاست.
امشب که پایان زندگیاش را مشابه مرگ ابراهیم تصور کرد، شک کردم که همهی آن ابراهیم را در خواب دیدنها و دل سوزاندنها، ترس از همعاقبت شدن با ابراهیم بوده. طفلک، درست همانقدر که از جان اطرافیانش کَنده، جانترس است.
- ۹۹/۰۱/۲۹