خانهپروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
سر در نمیآورم. ناگهان این فکر میآید در سرم که هیچ معلوم نیست چه بر سرم آمده، بعد تهوع همهی وجودم را میپیچد به هم، از زنده بودنم بیزار میشوم. امشب وسط صحبت با ارسلان اینطور شدم. در دنیای خلاقانهی خودش داشت برایم بیتهای منتخبش را پخش میکرد و توضیح میداد چه مفهومی را میخواهد روی هرکدام پیاده کند. یک لحظه این فکر سرم را پر کرد که جدی جدی تمام شد؟ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده؟ کسی نیامده و کسی نرفته؟ و تهوع چنگ میزد به گلویم. مطمئن بودم انزجار در چهرهام داد میزند و آخر آن بندهخدا چه گناهی کرده که این قیافه را ببیند. چند خمیازه کشیدم، صحبتش را جمع و جور کرد و اجازه داد بروم بخوابم. برای وجاهت ببشتر تپضیح دادم که فردا ۸ صبح امتحان دارم. حالا دراز کشیدهام زیر پتو و همهی زورم را میزنم که کثافت امروز ذهنم را بریزم اینجا، بلکه به قدر خوابیدن آرام شوم. حتی فکر محال برگشتنش هم حالم را بد میکند. من تغییر کردهام، دیگر آدم قبل از شنیدن این حرفها و زار زدنها و هضم کردنهای هرز نیستم. سر تا پای وجودم زخم شده و عفونیست. دوستداشتنی نیستم دیگر. حقیقت این است که حالا حتی خودم را هم دوست ندارم. انگار مستحق این طرد شدن بودهام. همین فکر را که میکنم هم تهوع قوت میگیرد. حتی نمیتوان نام یک چیز را بیاورم که هر چه قدر هم دور از دست، آن چیز حالم را خوب کند. این بلاها را از سرم بیندازد. هیچ، هیچ. هر چیز که به ذهنم میرسد یا میبینم یا میشنوم بدترم میکند که بهتر نمیکند. از سینههایم، از پوست خودم بدم میآید. بوی تعفن خودم را میشنوم. چرا؟ مگر من چه کردم؟ چرا؟
- ۰۰/۰۴/۱۲