Where does love go when it goes?
حالا در خانهام من نشستهام پشت میز و او روبهروی تلویزیون، سرگرم گوشیاش است تا نیمهی دوم بازی فوتبالی که تماشا میکرد شروع شود. من هم مشغول نوشتن مشقهای خرد ۳ بودم که به دلم افتاد این لحظه را بنویسم. برای شام سعی کردم یکی از غذاهایی که تعریف کردهبود مادرش میپخته را بپزم. انگار عدسی بود با برنج و رشتهی پلویی -که من نداشتم و به جایش رشتهی آش ریختم در غذا. همانطور که انتظار داشتم نتیجه با آنچه که باید باشد فاصله داشت، اما گوشهی دلم به من گفت همین که تلاش میکنم برای پختن غذایی که دوست دارد کافیست برای خوشحال شدنش.
چند روز پیش که بعد از گذراندن آخر هفته همراه با سردرد، در اولین روز کاریام هم سردرد داشتم، تصمیم گرفتم به درمانگاه بروم برای گرفتن سِرم و متعلقات. پرستار ازم خواست که کسی را خبر کنم بیاید برای همراهیام، چون باید دیازپام همراه سِرم تزریق میشد. تنها کسی که به خودم اجازه میدادم به او زنگ بزنم و خواهش کنم کار و زندگیاش را رها کند بیاید سراغ من، الف. بود. سرم تمام شد، مقداری هم با گیجی و با حس سرما در لابی درمانگاه نشستم، تا الف. رسید. بغلش کردم و گرمم کرد. اما تمام مدت، از لحظهای که پرستار گفت باید همراه داشته باشم تا آخر شب فکرم درگیر مسألهی «همراه نداشتن» شد. من در این شهر خانواده یا دوست صمیمی ندارم. الف که کمتر از یک سال است دوست صمیمی و معشوقم شده است، حضورش همیشگی نیست. او هم خواهد رفت و شاید روزی، وقتی که نمیتوانستم سر پا بمانم و به یک همراه نیاز بود، هیچکس را سراغ نداشته باشم. اتفاق آن روز و مسألهی همراه نداشتن از این جهت برایم جالب بود که من سالها به مسألهی تنهایی فکر کرده بودم، اما هیچوقت فکر همچین وقتی را نمیکردم. شاید چون پیش نیامده بود یا خیالم راحت بود که موضوع هرچه باشد میشود ۵-۶ ساعت کشش داد تا خانوادهام برسند. از طرف دیگر فکر میکنم این هم از جاندوستی و خودخواهی آدمیست که تا میفهمد کسی را دور و اطراف ندارد که وقتی پایش لب گور است صدایش بزند بیاید زیر بغلش را بگیرد، اول وحشت میکند و بعد غمگین میشود. اگر خیلی حوصله داشته باشد نقشهای هم میریزد که چه ترکیبی از دوستیها را از این به بعد بسازد و سر پا نگه دارد، بلکه به درد چنان روزی بخورند. ضمناً به کاربرد ازدواج در چنین شرایطی هم فکر کردم. اما هنوز معلوم نیست مزایایش به دردسرهایش میچربد یا نه.
انجیر میخورم با چایی که گوشهی دلم برایم در لیوان شازدهکوچولو -که مهسا در تولد سوم دبیرستانم هدیه داد- ریخته. مشقها مانده. زیاد. کار هم تماموقت ادامه داشته تا امروز. راستی امروز اسمم را در سایت المپیاد دیدم. وضع اقتصاد دانشگاهی کشور هم مثل اقتصاد شهودیاش آنقدر خراب است که یک تغییررشتهای مثل من که منابع اصلی را هم هنوز کامل نخواندهاست برگزیدهی المپیادش میشود.
- ۰۰/۰۳/۲۶