به یاد آر محبّان بادپیما را.
مادربزرگ فوت کرد. من چیزی حس نمیکنم. حتی دیگر آنقدرها نگران نمیشوم که چرا چیزی حس نمیکنم. من اینطوریام. وقتهایی غصه میخورم که هنوز به نظر فاجعه اتفاق نیفتاده است، وقتی اتفاق افتاد، ظرف غصههایم خالیست.
تماشای هر پیر شدنی مرا ناراحت میکند. سرطانی که ژنش در عمههای جوانم نشسته منتظر یک فرصت، مرا ناراحت کرده است. اما من چیزی بیشتر از خودتان نمیدانم. همهی ما همینطوریم، میدانیم که هزار درد و مرض در جوانی هم اگر نه، به هر حال پیر شدن در انتظارمان است. شاید من آنقدر ترسیدهام از آیندهی نابودیام که فقط زندگی میبینم، انگار اگر سری بچرخانم و نگاهی به مرگ بیاندازم از دویدن باز میمانم. پس سر نمیچرخانم و با همهی توانم میدوم. وقت برای تماشای مرگ هست، آن وقت زار میزنم.
بین آن همه ناله و زاری یک چیز خوب یادم ماند. همان اول صبح در حالی که جسم بیجان مادربزرگ در اتاق بود، جوانترین عمهام وقتی از بین اشکهایش مرا دید، گفت: «نگار، مادر دیگه اینجا نیست. دیگه نمیتونیم مادر رو ببینیم.» آن لحظه من با جدیت زل زده بودم در چشمهای خیس عمه و نمیدانستم چه حرفی بزنم یا نزنم؛ داشتم فکر میکردم او همین الآن بهترین تعریف مرگ را به من خبر داده است. مرگ شخص یعنی او دیگر اینجا نیست، دیگر دست و نگاه ما به او نمیرسد، یعنی -به قول کسی دیگر از خویشانمان که در مراسم با پدرم صحبت میکرد و من هم مستمع آزاد صحبتشان بودم- کمسعادتی ما. هر مرگ یادآور این است که تا برخوردار امکان معاشرت با زندگان هستیم، غنیمت بدانیم. به نظرم من مدتهاست که به این موضوع آگاهم. اما کاریش نمیشود کرد، یا میتوانی بروی دنبال تجربههای خودت، یا بمانی و صحبت کنی و لمس کنی و بخندی و بخندانی.
- ۰۰/۰۱/۰۴
اون کوه با اندک برف های روی قله ش و درخت گردو.
دیوارای آجری و سیمان های این مدلی.
اشکالی نداره بدونم اونجا کجاست؟
و راستی خدا بهشون رحمت کنه. مادربزرگتون رو