من این باران تفتیده را میشناسم.
روزی -بهتر است بنویسم شبی- که وحشتش را میکشیدم رسید. کسی که پارهتنم شده بود یکشبه اعلام دلزدگی کرد. درست چند شب بعد از یک عشقبازی مفصل، بعد از این که گفت از همه چیز من خوشش میآید، بعد از این که کسی که قهرمانش بود نشست ده دقیقه کنار من و اصرار کرد که در زندگی من رسالتیست که او در من دیدهاست. حالا رسالت که هیچ، هنری اگر داشته باشم این است که زیر بار غصهی ازامروزبهبعدهرگزنبودنش سر پا بمانم. باید شغلم را که آن هم در معرض خطر جدیست نگه دارم و درسهای این ترم را که درست الان وقت رسیدگی بهشان است به مقصد برسانم. از همه مهمتر، باید زنده بمانم، با اطلاع از این که دیگر هیچ صبحی چشم که باز کنم صورت ماهش را نمیبینم. آن لبخند که دلم را آب میکند، چشمهایی که از روز اول شیفتهام کرد، نمیبینم. پوست و موهای کم بدنش را لمس نمیکنم. دست در سرش نمیکشم. با صدای نفس کشیدنش در گوشم آرام نمیگیرم.
من خوشبخت بودم و آرام، چهرهی عشق را هر روز و هر شب بر سینهام میفشردم. عاشق واصل بودم. متوجهید این یعنی چه؟ یعنی دنیا زیر پای من میچرخید، و به ارادهی من. رمز جاودانگی در سینهی من بود. بوسههایم گرمی داشت، اشکهایم برای چیزهایی ورای امکان بود. حالا چهار شب شده که گریه آمادهی خوابم میکند. اولین شب در بغل خودش گریه کردم. حالا در اتاق یک شخص که لطف کرد حال مرا که دید نگذاشت تنها بمانم. خجالت میکشم بگویم یک دوست، چون او هم درست یک نصفشبی نیاز به پناه داشت و من خوابیدن را به دردسر پناه دادن آن مستِ خرابِ دلشکسته ترجیح دادم. خاک بر سرم.
امروز از داخل مترو اشکهایم شروع به ریختن کرد تا خود دفتر محل کارم. صورتم را شستم و نشستم پشت لپتاپ به امید این که حواسم پرت شود. اولش نمیتوانستم تمرکز کنم، بعد کمی بهتر شد. هر یک ساعت ریههایم را حرام یکی دو نخ سیگار میکردم. گرسنه بودم اما اشتها نداشتم. شب همین دوست دلسوز املتی پخت و چند لقمه با بیمیلی خوردم. درست بعد از یک فصل گریه سر این که من با این حال و روز چطور میتوانم کار کنم، چه برسد به این که خودم را از مهلکهی شغلی موجود نجات بدهم.
به گمانم متوجه نیست با من چه کرده است. بیرحم نبود. ولی انتظاری نیست دیگر. میدانی؟ یک وجه غمانگیز ماجرا این است که نمیتوانی به جایی یا کسی شکایت ببری. خصوصاً به خودش، همان کسی که هرچه شکایت داشتی به همو میبردی و دلت را خنک میکرد.
من هنوز نمیفهمم که چه کم بود، چه ایرادی، چه دردی، چه نقصی. فکر میکردم فقط اتفاقی مثل مهاجرت کردن اوست که ما را از هم جدا میکند. حالا حس سادهلوح بودن هم اضافه شده. انگار من در عالم دیگری سیر میکردهام.
بیچارگی ما آنجاست که اگر بخواهیم به تمامی دل بدهیم -که من در مورد این رابطه هم مدتها مقاومت کردم در برابر این اتفاق- بالاخره به این حال و روز میفتیم. اگر برای حذر از این حال و روز دل ندهیم، آنوقت عشق را تجربه نمیکنیم. همان یک مدت صاحب زمین و زمان بودن را.
فکر میکنم میتوانم تا ابد گریه کنم برای این فقدان. جانم دو نیم شده. نیمهجانم.
- ۰۰/۰۴/۱۰