ظهر روز اول بازپروری؛ باید دمی نفس بکشم، نمیتوانم به غرق شدن ادامه بدهم.
يكشنبه, ۲۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۵۷ ب.ظ
احساس خفگی میکنم. با این که دیگر جان به لب شدهام، لحظاتی پیش میآید که ناگهان مصلحتاندیشتر میشوم و این فکر وسوسهام میکند که شاید بشود افتان و خیزان ادامه داد فعلا، برای پول، یا بهتر بگویم، برای فرار از سرطانِ بیپولی. باید نفسی بکشم تا بتوانم فکر کنم. اما چطور؟
- ۰۰/۰۴/۲۷