افسوسم آستانهی مهتاب را سیاه میکند.
چند شب پیش، نصفهشب که من بیدار بودم برای درس خواندن و متوجه شدم که الف هم بیدار است، صحبت اشتباهی را شروع کردم که باعث شد فاجعهای رقم بزنم. صحبت که تمام شد من رفتم نشستم یک گوشه و آنقدر به روبهرو، به هیچ، زل زدم تا گریهام گرفت. بعد مسواک زدم و خوابیدم. آن دو روز از خودم بدم میآمد. الف را رنجانده بودم و آنقدر خود این مسأله غصهدارم کرده بود که دیگر مسألهی اولیه یادم نمیآمد. ترسیده بودم که از چشمش افتاده باشم؛ از دست دادنش همین شکل است. دیشب پیام دادم، گفت که احساس صمیمیتش با من بعد از آن اتفاق کمتر شده است. دلم آتش گرفت. یک آن حس کردم آمادهام هر کاری بکنم تا برگردیم به همان شکل رابطهمان در دو شب پیش، فقط دو شب پیش. شب امتحانم بود اما خواستم ببینمش، هر چه زودتر باید میدیدمش و میبوسیدمش و ذرهای از مهرش را هم که شده به خودم میدیدم تا دق نکنم از غصه. آمد پیشم. وقتی با احتیاط نزدیکش شدم تا ببوسمش، و او مثل سابق آغوشش را برایم باز کرد و مرا بوسید، انگار سلامتم را بازیافته بودم. آنقدر محکم بغلش کردم تا با زبان بیزبانی از او، از خودم، از هر کسی که بند دل ما دستش است بخواهم که دیگر جانم نرود. اما هنوز، افسوسم...
- ۹۹/۱۱/۰۷