اسمش هر چه که باشد
چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۷:۲۲ ب.ظ
دیروز و امروز فکرم مشغول بود، که اتفاقی که افتاده و میتواند ادامه پیدا کند را بفهمم. پریشب باران تندی گرفته بود. کتاب را کنار گذاشتم و به دوست تازهای که شب قبلش با او آشنا شده بودم پیام دادم که چایی بخوریم.
چای با باقلوا خوردیم و سیگار کشیدیم و حرف زدیم. حرفهایی که قبل از گفتنشان شک داشت بزند یا نه، اتفاقا برایم ملموس بود. آگاهی خوبی نسبت به حسهایی که تجربه کرده بود داشت، گمان کردم حرف همدیگر را خوب میفهمیم. بعد دعوتم کرد برویم دوری بزنیم. در راه فهمیدم او هم از رپ فارسی خوشش میآمده، چند آهنگ که هردو دوستشان داشتیم را پخش کرد، با هم زمزمه کردیم. روی بام یوسفآباد نگه داشت. زیر باران سیگاری کشیدیم و راجع به اقیانوس حرف زدیم. بعد که نشستیم داخل ماشین، عینکش را گرفتم خشک کردم.
شب تا صبح کنار هم بودیم، خوابمان نبرد. طبق خاصیت نیمه شب، عمیقترین حرفها را گفتیم و شنیدیم. من فهمیدم دانستن راجع به کسی که خوب خودش را شناخته و توانایی گفتنش را دارد هم ظرفیت میخواهد. حتما بعضیهای دیگر هم همینقدر در زندگیشان اشتباه کردهاند اما ما از آنها با خبر نمیشویم و با دل خوش پیش میرویم تا به سوژهی اشتباه بعدی آنها تبدیل شویم. اما برای خودم مسأله شده که چرا من تصور نمیکنم چنین اشتباههایی در زندگیام کرده باشم؟ فکر نمیکنم هیچوقت وقت کسی را تلف کردهام یا احساسم را در جهت منافع پنهان کرده باشم. هرچهقدر سبک سنگین میکنم، نمیتوانم به چنین تجربیاتی حق بدهم. درواقع، میترسم از تکرار شدنشان.
به هر حال، شب پرمهری بود. بعد از مدتها کسی که از او خوشم میآمد بسیار زیاد بوسم کرد و بغلم کرد و مرا خواست. این حس کمیاب خواسته شدن با دلایل واقعیتر، خوشایند است. ضمنا تا قبل از این فکر میکردم چشمان ریز جالباند. حالا نظرم عوض شده. نمیتوانم پنهان کنم که آن چشمهای درشت با مژههای بلند که آینهی تمامقد احساسات بود را ترجیح میدادم.
- ۰۰/۱۲/۱۸