چه سود از این سکوت و آه از این صبوری
دیشب منزل یکی از دوستان قدمتدار دعوت بودم. اخیراً برایم درد دل کرده بود که گاهی شبها از ترس تنهایی خوابش نمیبرد. پیشنهاد کرده بودم هروقت خواست شب بروم در خانهاش بخوابم، که فقط حس تنهایی مانع خوابش نشود. رفتم و بسیار گپ زدیم و شام پختیم و سریالی شروع کردیم. اوضاع طوری پیش رفت که من میل چندانی به آن نداشتم. به خودش هم توضیح دادم، هنوز ذهن من با الف. ماجراها دارد. با این حال یک چیز برایم جالب بود؛ او به من محبت میکرد، اما من باور نمیکردم. آدم نمیداند، مگر بوسیدن چیست که باور شدن و نشدن داشته باشد. درست خوابم نبرد. بعد که بیدار شدم دیدم دوستم نشسته سر کارهایش. حتی به قدر یک سیگار کشیدن برایم وقت نگذاشت. صبحانهی مختصری خوردم، چایم را خوردم و سیگاری کشیدم، لباس پوشیدم و خداحافظی کردم. از در که رفتم بیرون، خوشحال بودم. «ایشان هم نبود».
الف. جان، تو کار عجیبی کردی. هرکسی تصمیم تو را درک نکند حق دارد. میدانی که اگر من را کنارت داشتی، سرفرازت میکردم. حرف زشتیست، اما من نمیخواهم محبتم را حرام کنم برای این و آن، حتی بهترینشان. محبتم برای آنها زیادی است، محبتیست که سهم تو بود اما نماندی تا تحویل بگیریاش. حالا مثل یک راز مانده در دلم، فاشش نمیکنم، حملش میکنم.
- ۰۱/۰۳/۰۵