سیگار میکشی و تنت زیر زیرپوش
رو کردم به او و قبل از اینکه سؤالش را تمام کند گفتم:«ببین ریشه ی این درد من مال خیلی وقت پیشه.»
آستین کوتاه تی شرتش را بالا برد و بازویش را خاراند. با صدای پخته ی چهل ساله اش گفت:
»این چه درد قدیمی ایه که موی سفید تو رو رها نمیکنه نگار؟»
لبخند ژوکوند معروفم را تحویلش دادم.
»باشه میگم. این دردی که موهای منو رو سفید کرده توی زندگیم از وقتی شروع شد که تو رو کردی به... گفتی 'ارغوان شاخه ی همخون جدا مانده ی من آسمان تو چه رنگ است بانو جان؟' و ما همه فهمیدیم تو دل به اون بستی.من حواسم به صفحه ی کروم بود داشتم در مورد دارک چاکلت تحقیق می کرد و چای میخوردم، ولی حواسم پرت صدات شد فکر کردم شوخی کردی زدم زیر خنده و گفتم 'ایییییول!'ولی همه داشتن با لبخند تو و اونو نگاه میکردن.برای اولین بار حسادت کردم.من.. نگاری که دوستام ساده تر از من نمیشناختن اونقدر حس حسادتم قوی شد که ... یهو دیدم خودمو نمیشناسم.افکارم،باورام دیگه توی ذهنم امنیت نداشت.همیشه دلم از مرداد گرفته بود اون روز فهمیدم آتیشا از گور شهریوره.. اون شب کویر طعم گسی داشت،شایدم تلخ.بازوی کهکشان راه شیری ساعت دو و نیم طلوع کرد. با طلوع اون همه ی حس من به تو غروب کرد.. فکر کنم.. .»
شیشه آب معدنی اش را برداشت و به من تعارف کرد. درش را باز کردم و چند جرعه نوشیدم.خنک بود.بعد از این همه سال که گشته بود و گشته بود و باز من و او را روبه روی هم قرار داده بود این آب خنک آتشم را خاموش میکرد.نگاهم کرد و گفت:
»حس تو رو نمیدونستم تا وقتی که نوشته هاتو بلاگ کردی.تاریخ نوشته هات دقیقا از شب کویر بود.بعدش هم دیگه پیدات نکردم.هیچکس نمیدونست کجایی.گشتم ولی نبودی از همسایت که پرسیدم کجایی گفت آخرین باری دیدتت چشمات مات و مبهوت بوده انگار ضربه مغزی شدی یا یه بلایی سرت اومده که مغزت پریده!ترسیدم فکر کردم جدی چیزیت شده با خودم گفتم امکان نداره خودمو ببخشم تا اینکه فهمیدم دل زدی به دریا و رفتی پی آرزوت دور دنیا رو بگردی! اوایل خیلی عصبانی بودم. هی از خودم میپرسیدم نگار که مظهر صداقت بود چرا چیزی نگفت؟ بعد جواب خودمو می دادم که این حقمه. این حس گناه حقمه.بعد از اون شب ارغوان برای همیشه رفت.نمیدونم چرا.تو هم رفتی.من مث یه گربه که معتاده به نوازش،معتاد بودم به دیوونگیای تو ولی دیر فهمیدم.»
شیشه آب را دستش دادم و بلند شدم.موهایم را که حالا نه فر بود و نه مثل قبل قهوه ای زیر شالم مرتب کردم و چمدانم را برداشتم.دستم را روی شانه اش گذاشتم.
»ساعت 8 برمیگردم فرانسه.بعدش هم میرم یه جای دیگه بعدش هم یه جای دیگه،مث همیشه.نمیدونم بازی زندگی چرا من و تو رو اینجا توی فرودگاه باهم روبه رو کرد.ولی این طور که میبینم هنوزم لاین حرکت من و تو جداست.»
بلیطش را نگاه کردم.
»فرانسه و استرالیا خیلی از هم دورن مث من و تو. ببین من مراقب احساساتم نبودم ولی تو باش!»
زمین را نگاه می کند. چیزی نمی گوید. این بار این منم که می روم دل به آسمانی میبندم که رنگ اینجا نیست.
نون.میم. دوستِ جانیِ من که همیشه حالم را میفهمد.
- ۹۳/۰۶/۰۶