هم آمدنت آبی و هم رفتنت آبی.
دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۴۰ ب.ظ
حتماً باید اشکم در بیاید؟
مثلا همین الآن که گفت زندگی ناز و «بی مشکلی» را برایم آرزو میکند٬ بغض سر گلویم نشسته و ذرهای از جایش تکان نمیخورد. انگار نه انگار که من ناراحت بودم و حتی میل به حرف زدن نداشتم. هنوز هم ندارم. اما مگر میشود اتمام حجت دوست جانی را خواند و بغض نکرد؟
من که رهایش نمیکنم. هیچگاه نکردم. حتی اگر نخواهد آخرین شام زندگیاش را با من بخورد - که انتظارش را هم ندارم - من مرگ پیش از دیدارش را حرامترین شراب زندگیام خواهم دانست.
- ۹۳/۰۵/۱۳