بگیر دست مرا تا از اصفهان برویم.
يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۰۲ ب.ظ
به هیچکس نگفتهام و احتمالاً هیچکس نداند که این روزها٬ آرامترین روزهای عمر من است بعد از کودکی. سالها رنگ اطمینان ندیده بودم. اطمینان به روزها و ساعتهای عمرم که در حال گذشتن است. اما حالا٬ مدتیست٬ مطمئنتر از همیشه از خواب بیدار میشوم٬ بیست دقیقه دوش میگیرم و همزمان خوابی که شب گذشته دیدهام را بازخوانی میکنم. چند ثانیهای به تماشای درخشش صبحگاهی صورتم در اثر انعکاس تابش خورشید در آینهی اتاقم میایستم و بیاراده لبخند میزنم.
روزهای تردید به سر رسیده است. حتی اگر اشتباه میکنم٬ با اطمینان اشتباه میکنم. و این برای کاهش خوابهای خطرناک شبانگاهیام کافیست.
مثلاً او اگر به من اهمیت نمیدهد٬ اگر سراغم را نمیگیرد٬ میدانم که مرا در اولویت نمیخواهد و این اطمینان برایم کافیست تا بیقرار نشوم.
مثلاً دیگر در رؤیای آینده غرق نمیشوم٬ مطمئن هستم که آینده هرگز سختتر از تحمل من نخواهد شد. آنچه را که نباید٬ همین حالا هم از دست دادهام. نگران آینده نیستم. احتمالاً آینده برای من اتفاق تازهای نخواهد داشت. حتی فکرش را هم نمیکنم. نه٬ احتمالاً اتفاقی که از زمین و زمان طلب میکنم هرگز اتفاق نخواهد افتاد. مثل همین چهار سال که گذشت و اتفاق تازهای نیفتاد.
بیا به این فکر نکنیم که چه موهبتی را از دست دادهایم. بیا به این فکر نکنیم که ۴ بهترین عدد دنیاست و در اوج خداحافظی کردهایم. بیا به این فکر نکنیم که هنوز دو شیشه موهیتو٬ دو لیوان هویجبستنی٬ دوتا بستنی شکلاتی سلطان٬ دوتا لینا -یکی پنیری و دیگری فلفلی٬ و دو از همهچیز٬ به همدیگر بدهکاریم. بیا همین دو روز عمر را زندگی کنیم؛ حتی اگر خرِ مراد به ما سواری نمیدهد٬ سوت زنان راه بیفتیم و از حُسنِ خلقت لذت ببریم. بیا برویم.
- ۹۳/۰۵/۱۲