در مقیاسِ ۱ به ۱۹۲۴۰۰۰.
چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۸ ب.ظ
باز می گردد و من از فاصلهای ۴۸۱ کیلومتری با مقیاس کوچک شدهی ۲۵ سانتیمتر حس میکنم که هیچ چیز عوض نشده است. این تغییر مدتها پیش صورت گرفت و هنوز تلفات میدهد.
به صداقت قلم قسم٬ و به بلاگ ناشناختهای که هیچ برو بیایی ندارد جز نویسندهی عتیقهاش٬ هیچ حس یا فکری ندارم جز آه و افسوس. افسوس بخاطر آیندهی امنی که میتوانستم صاحبش شوم. و افسوس بخاطر حسّ امنیتی که با خندههایم میتوانستم در دل کسی ایجاد کنم. افسوس بخاطر گذشتهای که پا از خاطره شدن فراتر نگذاشت. آه میکشم و میگذرم. مثل تلاقی نگاهم در لاشهی تازهی آن کبک درشت که در کنار بلوار٬ با ابهت تمام خفته بود و حتی بوی مرگ نمیداد؛ آه میکشم و میگذرم.
حتی دربارهی آینده کنجکاو نیستم. درست مثل سالها قبل٬ اهمیتی ندارد که در آینده به آینده فکر خواهم کرد یا نه٬ حتی کیفیت حال هم تعریفی ندارد. تنها ملال٬ خراب شدن شهر آرزوها روی سرم است؛ درد دارد. کبودی دارد. زخمش میماند تا مدتها بعد و خاطرهاش حتی٬ بیشتر از کبودی جسم در ذهنم زنده میماند.
فعلاً جایی نمیروم. حرکتی نمیکنم. آوازی نمی خوانم. چشمانم را بستهام٬ مثل یک تک سلولی در سیبری٬ منجمد میشوم اما نمیمیرم. این پایان من نیست٬ اما تا مدتی زنده هم نخواهم بود.
- ۹۳/۰۴/۲۵