زار و زار گریه میکردن پریا.
شنبه, ۲۱ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۲۵ ب.ظ
امروز که برای شب ما نمیشد؛ عذاب. عذاب. عذاب.
پریا هیچی نگفتن؛ زار و زار گریه میکردن پریا. مثه ابرای باهار گریه میکردن پریا...
عذاب اینه که پریا گریه میکنن و من نمیتونم آرومشون کنم. چون حق دارن. هزار دفعه گریه کنن حق دارن. من چیم؟ من کیم؟ نه پریم نه هیچ چیز دیگه. گریه نمیکنم چون نمیتونم. چون اگه پریا گریهی منُ ببینن بیتاب میشن. هق هقشون بند نمییاد. چشماشون سرخ میمونه تا به ابد.
من حتی نمیدونم از کی گله کنم؟ به کی بد و بیراه بگم؟ جنون ما از خشم گذشته٬ الآن فقط میتونیم خیره و خفه بشیم. خیره و خفه. خیره و خفه.
نمیخوام یادم بره. هرگز. همین روزا میریم بالای سر بلوک ۱۳ و تعریف میکنیم واسش؛ ماجرای آبروریزی آیفون٬حکایات اعلمیجان٬ هجرت شیدا از مدرسه به مکتبخونه٬ همهی همه رو تعریف میکنیم واسش. شاید تو یه سکوت. همین.
- ۹۳/۰۴/۲۱