چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت.
پنجشنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۰۸ ق.ظ
نمیدانم، فکرم به جایی قد نمیدهد. با نفرینی که همزادم است در جنگم. نه میتوانم به راهی جز تبعیت از آن فکر کنم، نه دلم میکشد عاقبتی که نفرین ازلی برایم تدارک دیدهاست را محقق کنم. سرگردانم بین این دو و اصلاً تو گویی بین دو هیچ. گاهی فکر میکنم شاید اگر در کودکی برایم قصهی پریان تعریف کرده بودند حالا بهجای این که مثل ابلهها بگویم نفرین شدهام، امیدوار بودم به چیزی، وقتی، کسی. گاهی -مثل این روزها- شور دارم، اما در برهوت، برای چند قطره آب شفاف خنک، دلکَش، چشمنواز.
امشب خواب را برایم آرزو کن، و خوابت را، آنچنان که هیچوقت نخواهی بود. بگذار «به روش خودم بشناسمت.»
- ۹۸/۱۱/۲۴