دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

گویی اعجاب، پشت همان اتوبان، در کمین بوده است.

يكشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۵۸ ق.ظ
دو شب پیش ت. قرار گذاشت در همان بوستان کذایی که اولین‌بار میم را همان‌جا دیده‌بودم، نه نیاوردم، هیچ‌وقت به خودم اجازه نداده‌ام که خودم را از مکان‌هایی به خاطر کسانی که دیگر نیستند محروم کنم. حرف می‌زد و می‌پرسیدم و توضیح می‌داد و قضاوت می‌کردم و تصحیحم می‌کرد و ... گاهی به نظرم می‌رسید فقط به این دلیل که می‌دانم چه چیزی را به چه کسی نباید گفت، و گاهی که تا مدت‌ها هم نمی‌گویم، آدم متظاهری هستم. پیاده‌روی کردیم و صحبت، به گمانم یک لحظه هم ساکت نشدیم. بالاخره کسی پیدا شده‌بود که می‌توانستم احتیاطم را کنار بگذارم و همه‌ی ایده‌ام راجع به کاربردپذیری انواع روان‌درمانی در جامعه‌ی چند سال اخیر را بهش بگویم. از قضا، هم‌نظر بودیم. اما این که هر دو افراطی فکر می‌کنیم یا نظرمان حق است را نمی‌دانم. به هر حال مایه‌ی دل‌گرمی بود و در این مورد کمتر احساس بیگانگی کردم. در میان صحبت‌ها، گفت کی بیاییم خانه‌ات آشپزی کنیم؟ من ماندم چه بگویم. گفتم روی آشپزخانه‌ام حساسم. برای این که حرفم ازپیش‌فکرشده به نظر برسد و نه بهانه، اضافه کردم که حساسیتم روی آشپزخانه حتی بیشتر از اتاقم است. موضوع را با شوخی ادامه داد و با ایستادن جلوی یک پوستر در راه‌پله‌ی ورودی یک خانه در تاریکی، متوقفش کردم. چرا هیچ چیز سر جایش نمی‌ماند؟
تصمیم گرفته بودم خم اتوبان را به یک دوست جدید که کم می‌شناختمش نشان بدهم، بلکه باب آشناییمان باز شود. باید حرف می‌زدیم. هنوز هم باید حرف بزنیم. در راه ازم درمورد پیشرفتم در مطالعات اخیر پرسید، جواب که دادم از سوال‌هایش فهمیدم که او هم کتاب را خوانده در همان دو روز. به وجد آمدم از اهمیتی که به این موضوع داده‌است. تا نشستیم ماه را دیدم که برای نمی‌دانم چند میلیاردمین‌بار از منظر زمین، نزدیک به کمال بود. تقویم را نگاه کردم، هنوز دو شب مانده‌بود. از شرابی که آورده بود برایم ریخت. پیک دوم را که می‌خوردم سرم گرم شده‌بود. از خاطرات دوران رفیق‌بازی‌اش تعریف می‌کرد، بامزه و بی‌معطلی. دراز کشیدم روی چمن سرد، یک چشمم به آسمان و یک چشمم به او. کم در چشمم نگاه می‌کرد. از قبل هم می‌دانستم که موقع صحبت بیشتر اطراف را نگاه می‌کند، و نگاهش هم مدام جابه‌جا می‌شود. سؤالی پرسید، یا نه، یادم نیست. شروع کردم به توضیح دادن وضعیت خودم، حرف زدن برایم مثل سعی در ایستاده ماندن در قسمت عمیق استخر بود. گاهی کلمه‌ها جابه‌جا می‌شدند، اما تصحیحشان می‌کردم.
پیاده که برمی‌گشتیم، موقع رد شدن از یک چهارراه صدای مصرّ بوق ماشینی را شنیدیم، برگشتم دیدم س. است به همراه همسر آینده‌اش و دوستانمان. دویدم از همان پنجره‌ی ماشین با تک‌تکشان سل‍ام‌وعلیک کردم، دوست همراهم را بهشان معرفی کردم و همین‌طور می‌خندیدیم تا ثانیه‌شمار چراغ ترافیک به صفر برسد و خداحافظی کنیم. اتفاق عجیبی بود، خیلی عجیب. بعداً به او هم اعتراف کردم که از این زوج شدن دوستان، فقط طرد شدن از جمعشان برای ما می‌ماند. البته دوستی‌ها به انواع روش منقضی می‌شوند و عوض شدن سبک زندگی دوستان به سمت ثبات بیشتر، خوشایندترینشان است.

  • ۹۸/۱۱/۲۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی