تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوستر.
برای من از یک زمان دیگر به روشنی روز بود این که هرگز نشود قرینِ حقیقت مجازِ من. بازیای در میان هست که تن دادهام به بازی کردنش. گویی پریشانخاطران رفتند در خاک و من به نیابت از همهشان بیسروسامان از آب درآمدهام.
برف میبارد. سر شب با اَل. راه میرفتیم که برف شروع شد. چند دقیقه قبلش دلم میخواست هوا گرمتر بود و میشد دراز کشید روی چمن پارک و به درختها دقت کرد، بعد اما فهمیدم آن همه سرما برای چه بود. در راه که میرفتیم برای سرگرمی خودم در ذهنم پیشبینی کردم که به تنوع دوناتهای چیدهشدهی پشت ویترین اهمیت چندانی نخواهد داد و مثلاً سادهترینشان را انتخاب میکند. وقتی رسیدیم بلافاصله یکی را انتخاب کرد، کمی نگاه کرد و یکی دیگر را انتخاب کرد. هم اولی و هم دومی سادهتر از اطرافیانشان بودند، اما نه سادهترینشان؛ انتخاب سومش آن بود.
بسیار پیش میآید موضوع صحبت را از هر کجا که بوده برگرداند به شناختمان از آدمهایی که هر دو میشناسیم. یا میل زیاد به تحلیل کردن شخصیتها دارد، یا با این کار با یک واسطه فکر مرا میخواند. خوب گوش میکند، مطمئن که شد حرفم تمام شده، مکث بلندی میکند، و بعد نظر خودش را تا جایی که به نظر من ربط داشته باشد میگوید.
سر میدان که رسیدیم یک نفر کنار ایستگاه مترو فلوت میزد، و چه آواز دلنشینی بود. یاد Blue افتادم در سهگانهی Three Colors، آن مرد تکیده که روبهروی کافه فلوت میزد؛ کافهای که زن در انزوای خودش آنجا مینشست، کمی از قهوهی داغ را روی بستنی میریخت، و با زخمی که انگار هیچوقت قرار نبود بسته شود به فلوت زدن مرد تکیده خیره میشد. از اَل. پرسیدم این فیلم را دیده است، گفت نه، و پرسید راجع به چیست. تعریف نکردم برایش. گفتم: کلی فیلم هست که تو ندیدی، و منم بدم نمیاد دوباره ببینم. جملهی اول را وقتی میگفتم درست با صدای بهمن محصص در مغزم میشنیدمش. بعد، یاد او که میفتم، صدای سرفههای شدید و سایهی آخرین لحظههایش روی دیوار میپیچد در خاطرم؛ مرگِ غریب، مرگ در غربتِ جسم و جان.
- ۹۸/۱۱/۲۲