حریمِ درگهِ پیرِ مغان پناهت بس.
امروز یک نفر پرسید تصمیمت چه شد؟ گفتم هستم حالا. بیشتر حرف زدیم و دیدم که این جمله در ذهنم شکل گرفت: فعلاً اینجا راحتم.
اولاً در صحبتهایمان و در پس ذهن خودم خوب فهمیدهام که اینجا و آنجا و فلانجا تقریباً تفاوتی در اصل ماجرا ندارند، و فقط تغییر اصل ماجراست که مرا راضی میکند. حتی خواندن و فکر کردن راجع به تغییر این اصول هم باعث دلگرمیام میشود. چارهای هم ندارم. من یک زمان به چاهی عمیق افتادهام و کورمالکورمال طنابی جستهام، حتی اگر نتوانم از آن بالا بروم، همین که در دستم حسش کنم زنده نگهم میدارد.
دوم این که هنوز تجربههایی نیاز دارم که مدیرم وعده دادهاست اینجا امکان تحققشان را خواهم داشت. هرچند، حتم دارم در باتلاقی از وظایف مکرر و کسلکننده خواهم افتاد، و حتی اگر گاهی فرصت فراغتی پیش بیاید، آنقدر آلوده شدهام که فکر یا حوصلهام به جایی قد ندهد. پس خوب که ساکن شدم، با یک پایانبندی قاطع کار را تمام میکنم.
سومین شاهد اما برمیگردد به خود کلمهی «راحت». چرا من در اینجا -به معنی وضعیت بالفعل کنونی- راحتم؟ در مسیر برگشت به خانه داشتم به همین فکر میکردم که مگر راحت بودن در جایی -به فرض عدم دخالت عوامل بیرونی- باعث وابستگی به آنجا و ماندگاری نمیشود؟ و مگر من ادعا نمیکنم که مصمم هستم در ساکن نبودن؟ بعد این توجیه به ذهنم رسید: تمام زندگی من به تناوب در دورههای تغییر و سکون گذشته است؛ تغییر به معنی کاری کردن جدا از بدیهیترین مسیری که جهان جلوی رویم گذاشته است و در آن راحتترم، و سکون به معنی زندگی کردن همانچه که هست. و تازه «درست» یا «غلط»، «خیر» یا «شر»، در این دو رویکرد لزوماً مزیت آشکاری بر دیگری مشخص نمیکردهاند. در دورههای تغییر، من به کاری، یا کسی، یا تفکری پرداختهام که از من تغذیه میکردهاست، و آنقدر قوی بودهام که هم ببخشم و هم سر پا بمانم. اما در دورههای سکون، ضعیفم و خودخواه، لازم دارم در حاشیهی امنی دور از قیلوقال به خودم برسم، خودم را مجدداً بشناسم و آماده شوم برای دورهی بعد.
- ۹۸/۱۱/۲۹