دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

یک هوس، یک اعتراف و چندین سوال

پنجشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۸، ۰۲:۵۵ ق.ظ

دلم پر می‌کشد برای این که با یک رفیق برویم بنشینیم در خم اتوبان، سیگار بکشیم و چیزی بنوشیم و از بی‌ربط‌ترین چیزها تعریف کنیم برای همدیگر. این «رفیق» هم البته کلمه‌ی حساسیت‌برانگیزیست، مثل‍اً یک نفر آدم سر جمع چندتا رفیق داشته باشد خوب است؟ اصل‍اً چه اصراریست که آدم با رفیقش بنوشد و بکِشد و به قبر پدر این اوضاع و احوال لعنت شیطان بفرستد.

امروز وقتی از پیاده‌روی‌ام در شهر کهن برمی‌گشتم، لحظه‌ای متوجه عبور زن و مرد میان‌سالی از روبه‌رویم شدم، و این فکر در ذهنم شکل گرفت که هیچ دلیلی برای تکرار همان الگوی زندگی برای من وجود ندارد، که شاید من نگون‌بخت نیستم و فقط همان‌طور که با پیشرفت فنون کشاورزی و ل‍اجستیک مردم توانستند غذاهایی متنوع‌تر از نسل گذشته‌شان بخورند (و احتمال‍اً همان دوران هم عده‌ای معتقد بودند که رژیم غذایی کم‌تنوع گذشتگانشان سالم‌تر بوده و به همان شیوه ادامه داده‌اند)، من هم می‌توانم تجربه‌هایی متنوع‌تر از نسل‌های قبل از خودم داشته باشم، چون امکانش را دارم! این هم اعترافیست که برای گفتنش مدت‌ها با خودم کلنجار رفته‌ام. بارها ردش کرده‌ام که مبادا ساده‌انگاری باشد برای گذشتن از بی‌جوابی سؤال‌ها.

جایی از فیلم هامون یک اتفاق بسیار مهم درمورد یک شخصیت نه چندان مهم میفتد: هامون برای پیدا کردن اسلحه‌ی شکاری پدربزرگ به خانه‌ی آباءواجدادی‌اش می‌رود، اسلحه را برمی‌دارد، و وارد اتاق می‌شود تا سری به مادربزرگ مسن‌ش بزند. در راه‌پله از زن فداکاری که سال‌هاست از مادربزرگ مراقبت می‌کند می‌پرسد که «هنوز نماز می‌خونن؟» با ترحم می‌گوید نه. هامون می‌پرسد «خدا چی؟ هنوز اعتقاد دارن؟» زن با ترس می‌گوید: اصل‍اً. می‌گوید یک روز از من می‌پرسید «خدا چی‌چیه؟ بهشت و جهنم کدومه؟»

من فکر می‌کنم متوجهم چه اتفاقی در من در حال رخ دادن است. قبل‍اً به این باور رسیده‌ام که ما به هیچ وجه متضمن آزادی نیستیم. چون آن‌چنان ل‍ایه به ل‍ایه غل و زنجیر برای رام کردنمان در خدمت اجتماع بر ما تنیده شده که سال‌های سال صرف پیدا کردن همان‌ها و باز کردنشان می‌کنیم، بلکه فقط نزدیک‌تر شویم به آن برهنگی بدو تولدمان، و تازه آن وضعیت صفر هم معادل آزادی نیست.

امروز در حال پیاده‌روی در خیابان‌های آشنای شهر کهن به این فکر می‌کردم که این دل‌تنگی، این شوق بازیافتن محبوب سال‌های نوجوانی از کجاست؟ مگر همین شهر نبود که مرا نخواست؟ مگر همین خیابان‌ها نبود که در دلم کینه گذاشت؟ حال‍ا اگر برگردم، آن میزان از اختیار که گمان می‌کنم به دست آورده‌ام می‌تواند زندگی‌ام را بهتر از آن سال‌های سخت کند؟ اختیاری که در زمان و مکان دیگری شناخته‌ام، اینجا هم کارکرد دارد؟

  • ۹۸/۱۱/۱۰

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی