در حلقهی لنگانی، میباید لنگیدن.
بیست روز از آن شبی که م. برایم خاطرهی مواجههی دیروقت با مرد راننده در داروخانه را تعریف کرد میگذرد و تا امروز یک بار هم نشده من به کاری کردن فکر کنم و آن ماجرا در ذهنم تصویر نشود. اول از همه فکر کردم کاش م. خودش مینوشت چنین اتفاقاتی که در روزمره نمیگنجد را. شاید هم مینویسد، کسی چه میداند. بعد به این فکر کردم که مفصل نوشتن راجع به اتفاقی که خودم شاهدش نبودهام و با واسطه توصیفش را شنیدهام، حتماً کار مشکلیست. به تخیل کردن بیشتر شباهت دارد تا به تشریح و تفصیل. بعد یادم آمد که من واقعاً نوشتن نمیدانم، چون تخیل نوشتن ندارم. وقتی که واقعهای که تجربه کردهام را مینویسم، انگشتانم از همیشه پرزورتر است. اما وقتی به سر و سامان دادن به یک تصویر خیالی فکر میکنم، گویی روی آب قدم میگذارم.
راستی شما اگر حلقه دارید، میتوانید حلقهتان را از جهت عمودی آن روی میز قائم کنید و در همان وضعیت رهایش کنید؟ من هر چه سعی میکنم، نمیتوانم.
- ۹۹/۰۳/۱۵