مدام بر سر ایمان خویش میلرزم.
از خودم بیزارم. مدتهاست. مدام شاهد اینم که مرزها را پس میزنم و بیتفاوتتر از قبل میشوم.
چند روز پیش دم سحر مه. آمد پیشم. یکراست از سربازی میآمد. در این یک سال سربازی ۱۵ کیلو لاغر شده بود. صورتش آفتابسوخته بود و چسب زخمی روی گونهاش. صحبت میکردیم، نوشیدیم و سیگار کشیدیم. دیدم موقع ایستاده سیگار کشیدن یک دستش را پشت کمرش نگه میدارد. پرسیدم کمرت درد میکند؟ گفت پشت و کمرم، به خاطر تمام روز نشستن پشت ماشین است. دستم را دراز کردم سمتش. دستش را با بیمیلی از پشت کمرش برداشت و گذاشت در دست من. کشیدمش سمت خودم، و شروع کردم به ورزیدن شانههای هنوز محکم و بازوهای حالا ضعیفشدهاش.
یک ساعتی خوابید، با طلوع آفتاب بلند شد، سیگاری کشیدیم و خداحافظی کرد که برود سر کار. از طرفی دلم برایش میسوخت و البته همان چند ساعت سعی کردم به قدر خودم از او مراقبت کنم، از طرف دیگر پشتکارش را تحسین میکردم.
بعد که رفت با خودم فکر کردم چهقدر بیمعنیست برایم چیزهایی که باید حساسیتبرانگیز باشد، و این لزوماً از سر انتخاب نیست، شاید من به این سمتوسو رانده شدهام.
- ۹۹/۰۳/۰۶