ره چنان بسته که پروازِ نگه، در همین یکقدمی میماند.
چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۲ ب.ظ
امروز در اولین دور تماشای ویدیوی اجرای ارغوان در وین گریهام گرفت. شعر که سالهاست کنج خاطرم مانده، اما چیزی که در حین تماشای این اجرا در ذهنم میچرخید و آتشم میزد این بود که آن تالار کوچک و حتی ارکستر کوچک چهقدر باشکوه است، که شعری فارسی از حنجرهی یک فارسیزبان در مملکتی غریب، در کنار نوازندگانی که بعید است فارسی متوجه بشوند، همهی آن چیزی را میگوید که بعد از این همه سال زندگی در وطنخودغریبانه روی دل من سنگینی میکند. شاید همینها روی دل شاعر هم سنگینی میکردهاست. آخرین جمله این است: تو بخوان نغمهی ناخواندهی من. گویی خواننده، تکوتنها، درست همین رسالت را به انجام میرساند، و شانههایش سبُک میشود.
- ۹۹/۰۳/۲۸