Didn't mean to make you cry
صدباره نوشتهام جملهی اوّل را، جرئت نمیکنم. حضور تو برای من آرامش میآورد. بیشتر وقتها فکر میکنم میشناسمت، اما یک آن که حقیقتی را برملا میکنی، در واقع حقایق خودشان را به تو تحمیل میکنند تا برملاشان کنی، با خودم میگویم نکند هیچ از این آدم نمیدانم. م. عزیز، نتوانستن یک بحث است، نخواستن و گمان به نتوانستن یک بحث دیگر. در مورد من هم، نادیده گرفتن رشتههای اتصال تو به دیگری و با همهی وجود خواستنت در لحظه یک بحث است، تماشای هیبت خردشدهی تو زیر سنگینی وزن خودت یک بحث دیگر. من سعی میکردم با تو صحبت کنم که شاید اگر همهی این منجلاب را از سر سردرگمی یا نزدیکی بیش از حد به جزئیات ماجرا برای خودت درست کردهای، از دریچهی چشم من نگاه کنی و چارهای پیدا شود. اما -بگذار این را با چشمان بسته و صدای آرام با طنین شرمندگیام بگویم- من ایمانم به تو را از دست دادم.
قبل از رفتن تو برای دومین بار در آن شب، من بالاخره اشک ریختم و تو دستپاچه شدی. من میدانستم تو فکر میکنی گریهی بیصدای من برای توست، اما نبود. گریهام برای ناتوانی آدمی بود، هر آدمی؛ ناتوانی هر آدمی در بیرون کشیدن دیگری از منجلاب، از ناجیگری. شاید کمی هم برای خودم بود، که چرا اصرار دارم نجاتدهنده باشم، وقتی بارها دیدهام و هنوز میبینم که قدرتی برای این کار ندارم. چرا به بیچارگی آدمهای دستچینم خیره میشوم و آنقدر به دیوار سیمانی مُشت میزنم؟ میخواهم خودم را راضی کنم؟ که من همراه بودم اگر هم که ناتوان؟ باخبر بودم اگر هم که مستأصل؟
قبلاً فکر میکردم اگر من و تو در حالوروز دیگری به هم میرسیدیم، شاید داستانمان دنبالهدار میشد. شاید آرامشی که من از دو سه ساعت بودن کنار تو میگیرم، بیزمان میشد. حالا اما نظرم عوض شدهاست. گمان نمیکنم که من و تو هرگز میتوانستیم همدیگر را برای مدت بیشتری تحمل کنیم.
از اینجا به بعد را در حالی مینویسم که کمی مستم، مست کردهام خودم را. گفتم شاید اینطور از خر شیطان بیایم پایین و رُکتر بنویسم.
م. مهربان من، حالا دیگر مطمئنم که دوست داشتن تو برای من یک هوس است. من ترجیح میدادم همین الان که مینویسم هم تو کنارم روی این صندلی خالی نشسته باشی و تماشا کنی که من چه مینویسم. مثل همان شب آخر که پرواز تو تأخیر داشت و برگشتی خانه و نشستی روی صندلی کنار من، و مرا میپاییدی که چطور کار میکنم. من از هر وقفهای در کارم استفاده میکردم برای نشستن روی پای تو و بغل کردنت، این که بغلم کنی و دست بکشی روی کمرم و ببوسیام، ببوسیام. دوست داشتن تو برایم بسیار جسمانیست. مدتها شرمم میشد این را قبول کنم. با خودم میگفتم چیزی در تو هست که نمیتوانم توضیحش بدهم، اما هست، و همان است که مرا جذب تو میکند، با هزار کیلومتر فاصله مرا دلتنگ تو میکند، امیدم میدهد و ناامیدم میکند. حالا اما باید خیال خودم و تو را راحت کنم؛ هوس است، هوس.
تو گفتی اگر در رابطه بیفتی و فاصلهات کمتر شود، انگار علاقهات هم کمتر میشود و خلاصه خاصیتی را در همین فاصله داشتن ما دیدهای، همانطور که من دیدهام. اما من ترجیح میدادم این فرصت را به خودم بدهم که نزدیک تو باشم و ببینم که چطور علاقهات به من کمتر میشود. من به چنان قطعیتی نیاز داشتم. حالا دیگر فکرش را نمیکنم. هرچه با دل به سمت تو آمدهام بس است. دیگر منطق را حاکم میکنم. حال تو خوب نیست. نمیدانم خوب میشود یا نه. نمیدانم اصلاٌ میخواهی که حالت بهتر شود یا لذت میبری از این منجلابی که برای خودت ساختهای. همین چند روز پیش به من گفتی که فکر میکنی مشکلاتت تو را زنده نگه میدارند و اگر همینها نبودند چه باقی میماند. آنجا شک کردم که نکند قصد و غرضی در کار است. نکند این کثافت را از عمد برای خودت ترتیب دادهای.
من فکر میکنم حتی در مورد فیلم و سینما هم زیاد از حد روی خودت حساب میکنی. تو لایق هیچ تلاشی نیستی. انگار تو در جهان هستی که دیگران سرگرمت کنند، دوستت داشته باشند، تو را معطل خودشان بکنند و… گویی فقط واکنشی به اطرافت هستی، نه بیشتر. مرا بابت این جملات زهرآگین ببخش.
از همهی ماجرا که باخبر شدم، بعد از همهی دلداری دادنها و «تمومش کن.» گفتنها که دیگر حالم از جملات دستوری تکراری خودم به هم میخورد، به این نتیجه رسیدم که دغدغهی حال تو و بالا و پایین زندگی تو را داشتن، برای من پیشپاافتاده است. به این نتیجه رسیدم که تو آن شخصی نبودی که امیدوار بودم باشی. من درسم را گرفتم، که آنقدرها که فکر میکردم توانایی کمک به تغییر کسی دیگر را ندارم، که روی تغییر کردن دیگری آنقدرها هم حساب باز نکنم. برایم مشکل بود که قبول کنم کسی، به ارادهی خودش، چنین وضعیتی را برای خودش میخواهد. قبلاً در مورد کسی دیگر هم البته به چنین نتیجهای رسیده بودم. من دیگر نمیخواهم نقش نجاتدهنده را بازی کنم. این که تو را فقط به خاطر جسمت بخواهم هم در شأن تو نیست. در شأن هیچکس نیست.
روزهای سختی پیش روی من است اما این اولینبار نیست. آخرینبار هم نیست.
- ۹۹/۰۲/۲۷