دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دلی که غیب‌نمای است و جام جم دارد

سه شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۲۷ ق.ظ

چند شب پیش دیدم آخر هفته است و باید کاری کرد تا کل هفته به دوری از خودم نگذشته باشد. به اَل پیام دادم که فردا برویم جایی، موافق بود. گمانم او هیچ‌وقت دعوت‌های پیاده‌روی‌ام را رد نکرده‌است. چند باری که بعد از کار شرکت قبول کرد برویم پیاده‌روی، زودتر از انتظارم خسته شد و خواست برود خانه. اما به هر حال، دعوتم را رد نکرده است.

این‌بار طول‍انی‌تر از همیشه شد. شش ساعت بعد از زمان قرارمان رسیدم خانه. دو جای شهر دو ساعتی نشستیم، و در هر دو قاب اتوبانی بود. اوّلی چمران جنوب به شمال، دومی رسالت غرب به شرق. همین رسالت است که اسمش را چند ماه پیش عوض کردند. از کیسه‌ی شهرداری می‌بخشند.

از کنار اتوبان گذشتیم، بیشترش را ساکت بودیم. از خیابان‌ها و محله‌هایی گذشتیم که من تاحال‍ا ندیده‌بودمشان. صحبتمان تاریخی شد، در واقع من می‌پرسیدم و اَل با توضیحش همه‌ی جوانب موضوع را پوشش می‌داد. من باز می‌پرسیدم تا چیزی در ذهنم بماند. نسبت به تاریخ همیشه سر به هوا بوده‌ام. مدتیست این را فهمیده‌ام که به تاریخی که از نقطه‌نظر افراد حاضر و درگیر در دوران خاصی نقل شده است، عل‍اقه دارم. به‌طور کلی، گویی شنیدن روایت‌های تجربیات کسانی که زندگی متفاوتی داشته‌اند یا دید متفاوتی به زندگی عادیشان دارند و این در بیانشان مشخص می‌شود، برایم مثل جعبه‌ایست پر از هدایا.

کنار پل رسالت که نشسته بودیم بحث تکامل و بقا را پیش کشید و واقعیات را بی‌رحمانه در صورتم می‌کوبید. من برای این که از این حملات جان سالم به در ببرم سعی می‌کردم به چیزهای دیگری فکر کنم. مثل‍اً این که این‌قدر منطقی زندگی کردن برای او چطور قابل‌تحمل است؟ نه این که ما بی‌منطق باشیم یا او بی‌احساس باشد، اما آخر مگر می‌شود فرار نکرد به سمت احساس و زیر ضربه‌های مدام پتکِ اندیشه زنده ماند؟ تا این که بال‍اخره گفت: با آگاهی به این‌ها اگر به ادبیات متوسل شوی و لذت ببری، بهتر است. نفس راحتی کشیدم. از دو برِ یک دایره گذشتیم تا رسیدیم به یک نقطه. جسمم خسته بود و ذهنم انگار روباهی که بعد از روز‌ها هوشیارانه پرسه زدن در جنگل، ل‍انه‌ای در دل یک درخت پیدا کرده بود. از ته دلم می‌خواستم که می‌شد همان‌جا در کنار اَل چند ساعتی بخوابم، با طلوع بیدار بشوم و بعد تصمیم بگیرم با باقی عمرم چه‌کار کنم.

شب که رسیدم خانه، انگار که همان ۶ ساعت معاشرتمان کافی نبود، با وجود سردرد و خوابالودگی توأمان، پیامی دادم. سوال مهمی پرسیدم، که روشن شدنش به تصور من از خودم از دید اَل رسمیت می‌داد، یا ردش می‌کرد، که رد کرد. انگار باری از روی دوشم برداشته شده بود. صحبتمان ادامه پیدا کرد و اَل جمله‌ای گفت که فکر مرا همان شب و شب بعدش مشغول کرد.

گفت مدتی‌ست که همیشه خودش را سوم شخص می‌بیند، گویی تصمیم‌های زندگی‌اش را خودش نمی‌گیرد. تا این‌جا متوجه حرفش شدم، قبل‍اً تجربه‌اش کرده‌ام و دور از ذهن نبود که اَل با تحمل این همه فشار و تل‍اش‌های مدام بعضاً بی‌پاداش، به مقطعی رسیده باشد که از قهرمان خستگی‌ناپذیر داستانش بودن خسته شده و کنار نشسته است. بعد گفت حس می‌کند که اوّل شخص آن داستان، منم. این را نفهمیدم. چند تعبیر برایش پیدا کردم که هیچ‌کدامشان به دیگری ارجح نیست. شاید بعداً سر در بیاورم، شاید هرگز.

[حال‍ا از نوشتن چند خط صرف‌نظر کردم. گویی از تغییر آینده در گذشته جلوگیری می‌کنم، مثل همان قوانین سفر با ماشین زمان. یادم بماند این مطلب را بعداً جایی بسط بدهم.]

  • ۹۹/۰۳/۲۷

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی