دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در خرونینگن

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

به یاد طعم شیرینی رویای رفتن از اصفهان

چهارشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۳۱ ب.ظ

دیروز عصر که فهمیدم این سه روز تعطیل است، یک ساعتی می‌گشتم دنبال شهری، روستایی، جایی که بشود رفت نشست یا راه رفت و چیزی جز سیمان و آهن دید. پیدا نشد. خصوصاً که این روزها وضع مالی‌ام خوب نیست و روزها را برای گرفتن دستمزد این ماه می‌شمارم. از آن شکننده‌تر این که، وضع کاری‌ام هم خوب نیست. یعنی چشم‌اندازی ندارم و بعد از سرخوردگی اخیر، قانع شده‌ام به همین وضع موجود. امروز هم مثل روزهای قبل خواستم درس خواندن را از سر بگیرم، صفحه‌ی تست‌های فصل اول (رقابت کامل) را آوردم، مداد را گذاشتم لای کتاب و بستمش. خسته‌ام، از دل دادن به همه‌ی راه‌هایی که فکر می‌کردم ممکن است به نور برسند و بعد فهمیدم که نمی‌رسند، اصلاً هیچ‌وقت قرار نبوده که برسند. دیروز به س. پیام دادم این چند روز تعطیلی را با هم بگذرانیم، تو فلانی را دعوت کن من هم بهمانی را می‌آورم، خوش بگذرانیم. گفت شنبه تحویل پروژه دارد و نمی‌رسد این چند روز. امروز از ظهر که بیدار شدم تا عصر از سر تا ته خانه شلنگ می‌انداختم، می‌نشستم یک تکه‌فیلمی نگاه می‌کردم، چند بار آواز خواندم. ضبط می‌کردم، تا می‌خواستم گوش کنم قطعش می‌کردم. بیشتر وقت‌ها با آینه هم همین‌کار را می‌کنم. به محض این که با خودم چشم‌توی‌چشم می‌شوم، سرم را می‌اندازم پایین، تظاهر می‌کنم شستن دست‌ها همه‌ی چشم و گوشم را مشغول کرده‌است. امروز چند بار وسوسه شدم پازلی که اخیراً خریده‌ام را باز کنم، اما هم خلوت کردن میز کار مشکلی است، و هم این که می‌ترسم اگر دستم به پازل بند شود کمتر بابت درس نخواندن خودم را سرزنش کنم. روزهای آخر خواندن جلد اوّل «روزها در راه»، به خودم قول دادم تا تمام شدنش به این که درس نمی‌خوانم فکر نکنم و در عوض بعد از تمام شدن این یکی، هیچ کتاب دیگری را شروع نکنم. زهی قول باطل! دیشب جلد دوم را زیر بغل زدم، چراغ‌ها را خاموش کردم و رفتم در تخت، خواندم تا خوابم گرفت. وقتی به این فکر می‌کنم که زندگی حال حاضرم چه‌قدر با بهینه‌ترین زندگی کارمندی که در ذهنم هست فاصله دارد، می‌بینم فرق زیادی نمی‌کنند. دغدغه‌ی خواندن همین درس بی‌ربط به کار و بار هم حذف می‌شود، صبح تا عصر پنج روز هفته در اختیار خودم نیستم، شب‌ها پیاده برمی‌گردم خانه یا پیاده برنمی‌گردم، فیلمی می‌بینم یا نمی‌بینم، هر چه از شب باقی مانده باشد را آن‌قدر کتاب می‌خوانم تا خوابم ببرد. آخر هفته با چند نفر مشخص معاشرت می‌کنم، حرف‌های مهم می‌زنیم یا نمی‌زنیم، یک نفر هست یا نیست که هر از چند گاهی با هم شام بخوریم و چیزی بنوشیم و با هم بخوابیم و صبحانه بخوریم و برویم پی نخودسیاه‌هایمان تا چند هفته‌ی بعد که دوباره چه بشود یا نشود که به هم برسیم. اگر وضعیت جهان مثل حالا آشفته نباشد شاید بتوانم هر از چند ماهی یک سفر کوتاه هم بروم. مثل سال پیش. پیشرفت‌ها فقط ممکن است در خود این اتفاق‌ها بروز کند؛ مثل سفر تازه‌تری با هم‌سفرانی، یا اسارت کمتر در ساعات کار کوتاه‌تر، یا کار معنی‌دارتر -خصوصاً کاری که خودم طرحش را ریخته باشم، یا کتاب‌های کِشنده‌تر، یا یار موافق‌تر، یا نوشیدنی مرغوب‌تر. چند ساعت پیش، خوب که فکرهایم را کردم، نتیجه را طی پیامی مختصر به اطلاع مهسا رساندم: «دورم خیلی خلوته.»

باز این تهوع لعنت‌شده بالا گرفت.

این هم از پایان‌بندی. همین را هم قبل از این نداشتم. مناسب یا نامناسب بودنش پیش‌کش.

  • ۹۹/۰۳/۲۸

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی