دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 شال‌گردن شیری‌رنگ هم به پایان زودرس خودش رسید؛ کم مونده‌ سه‌چهارتا دکمه از روی مانتوی قدیمی کهنه‌ی قهوه‌ای روشن -اما هنوز سرپا- رو به زور قیچی ازش بگیرم و با ظرافت خاص خودم -که در کارهای فنّی نمود بیشتری پیدا می‌کنه- ردیف کنم زیر یا روی شال‌گردن شیری‌رنگ. 

 همه‌ی این‌ها که تموم شد٬ تصمیم دارم چندتا کاموا به رنگ مورد علاقه‌ی نیلو بخرم و از مهر شروع به بافتن هدیه‌ی تولدش کنم. همیشه معتقد بودم که هدیه به افراد عزیز هیچ ارتباطی با قیمت‌ش نداره. همه‌چیز بستگی به مدت زمانی داره که با اون هدیه گذروندی. مثلا هروقت کتابی رو خوندی و توی داستان‌ش روزها زندگی کردی٬ اون وقت اجازه داری به عزیزت هدیه‌ش کنی. هدیه کردن کتاب‌های نخونده بزرگ‌ترین جنایت علیه همه‌ست. حالا با این اوصاف٬ ارزشمندترین هدیه می‌شه همونی که با دست خودت درست‌ش می‌کنی٬ یهویی نه٬ با طمأنینه و در خلال همه‌ی اغتشاش‌های ذهن‌ت درست‌ش می‌کنی. روزها و ساعت‌ها درگیرش هستی؛ با هدیه دادن‌ش میگی «هِی٬ به اندازه‌ی روزهام و بیشتر از مشغله‌هام واسم مهمی. اینُ بنداز گردن‌ت و بهش اعتماد کن.»

 

 وارد بحث ترس از تغییر نمی‌شم؛ همین بس که اپل‌آی‌دی ساختم ببینم این همه پول‌بده‌پول‌بده واسه چیه٬ دیدم واسه هیچی نیست. 

 بخند٬ بپاش٬ بِشاش٬ بَشّاش...

  • ۰ نظر
  • ۰۲ شهریور ۹۴ ، ۰۲:۰۹
با چه زبان و بیانی بگویم که دوست داشتم سر به تن کسی که از monday فراری‌ام داد٬ نباشد. 
 آزادی واقعاً یک‌طرفه نیست. حتی این‌که کسی در خلوت خودش به شما فکر کند٬ آزادی شما را تهدید می‌کند. از یک‌جایی به بعد اندیشیدن برای هر تدبیر آزادی‌آورنده بی‌نتیجه است. شاید فرار بهترین راه‌حل باشد. اما باز هرلحظه این ترس وجود دارد که توسط افراد نااهل خوانده شوید. ضمن اینکه با فرار از آدرس دوساله‌ی عزیز٬ افراد اهل را هم از دست می‌دهید٬ به انضمام خرابی که در تمام لینک‌ها بوجود می‌آید. اما یک چیز را خوب فهمیدم؛ آزادی در عدم سکون است. هربار احساس می‌کنم به جایی وابسته شده‌ام٬ در جایی امنیت دارم٬ جایی را تا ابد می‌خواهم٬ باید فرار کنم. آزادی در اعتماد پیدا نمی‌شود.
 بهرحال خیلی عصبانی‌م. خیلی ناراحتم٬ خیلی داغانم. خیلی دلم می‌خواهد داد بزنم سر کسی. «خطر قربانی شدن! ترجیحاً نزدیک نشوید.»

  • ۰ نظر
  • ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۴۵
امروز خیلی خیلی خوب بود. یکی از بهترین‌ها شاید. البته ما دیگر حسّ و حال اندازه گرفتن خوب و بد روزها یا آدم‌ها یا چیزها را نداریم. همین‌که روزمرگی را نقض کند و یک دل سیر بخندیم کافی‌ست تا برود بیفتد در جعبه‌ی بهترین‌ها و درش را ببیندیم بگذاریم یک گوشه٬ برای اوقات دل‌تنگی.
 کارسوق‌های دوران راهنمایی نقش پررنگی در شکل دادن به علایق علمی و شغلی من داشت. یک تعهدی همیشه داشتم و هنوز هم سنگینی‌اش را حس می‌کنم٬ در زنده نگه داشتن‌ش٬ در حفظ سبک و سیاق‌ش٬ در همکاری کردن و همکاری آموختن‌ش. می‌دانی٬ خیلی چیزها همیشه در خاطر می‌ماند٬ اما یک‌چیزهایی از کودکی آدم در «قلب‌»ش می‌ماند تا به ابد.
 امشب از من خدافظ٬ اما سال دیگر اگر عمری باقی بود٬ باز خواهم گشت. و به پیشانی خندان‌ت٬ بوسه‌ای سرخ‌رنگ خواهم زد. قربانت.


پیکسل کارسوق۹۴
  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۷
کاموای اوّلِ شال‌گردنِ دومِ تابستانِ امسال هم تمام شد. بافتن شال‌گردن یکی از آن کارهایی‌ست که کمتر از ده درصد به مقصد فکر می‌کنی و با همه‌ی وجودت از مسیر لذت می‌بری. نیمه‌شب که یک پلی‌لیست آرام و گاهی سوزناک ترتیب می‌دهی و شروع می‌کنی به بافتن٬ درحالی که به صندلی پشت میزت تکیه داده‌ای-همان صندلی که یک‌سال تمام روی‌ش می‌نشستی و برای کنکور درس می‌خواندی و تست می‌زدی و انتظار همین روزها را می‌کشیدی- نسیم گرم شب تابستانی از بیرون پنجره پرده‌ی صورتی‌رنگ را هل می‌دهد داخل و اجازه نمی‌دهد در تنهایی و سکوت دیوانه شوی٬ یک آرامش انکارنشدنی در وجودت می‌دمد. انگار که راه خوش زیستن را یافته باشی٬ با خودت می‌گویی«آزادی؛ نه دغدغه‌ی فردا و نه حسرت دیروز٬ خلق کردن و قدرت آفرینش٬ مگر آدم از زندگی چه می‌خواهد...» به موسیقی گوش می‌کنی و مطمئن هستی که تمام شب را برای شنیدن‌ و بافتن فرصت داری٬ همین‌طور تمام شب‌های بعد را.
 خیالت راحت است که اگر دستانت خسته شد یا ذهنت از تکرار بی‌وقفه‌ی رگ‌های بافتنی٬ کتابی کنار تختت هست که بی‌صبرانه انتظار خواندنش را می‌کشی. تمام شب از آن توست٬ و اگر نتوانستی از خواندن دل بکنی٬ آن‌قدر زمان داری که بیدار باشی تا کتاب٬ خودش را تمام کند. 

 اما٬ حساب‌ش را بکن که چه تنهاست٬ اگر که ماهیِ کوچک دچار آبیِ دریای بی‌کران باشد.


  • ۱ نظر
  • ۲۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۳

 یک‌وقت‌هایی دلم می‌خواهد بنشینم به حال خودم غصه بخورم٬ ناله کنم٬ مرثیه سر دهم و سینه بزنم٬ های‌های گریه کنم و فین‌فین کنم و گریه کنم و فین‌فین کنم و گریه... 

 ساعاتی پیش درحال اسکرول بالا-پایین کردن توییتر بودم٬ یکی از همان خل‌وضع‌هایی که تا میبینم‌شان فالو می‌کنم٬ توییت کرده بود که «دل اگه می‌فهمید که مغز می‌شد.» این رفیق‌مان هم معلوم نیست دل‌ش کجا گیر بوده و از کدام دست روزگار سیلی خورده که به چنین حکم عالمانه‌ای پی برده است.

 آدم‌ها چیز‌های فوق‌العاده‌ای نیستند. اما وابسته که شدی٬ همه‌چیز عوض می‌شود. حالت شاعرانه این است که بعد از وابسته شدن جدایی عارض شود. این همان کمال خرابی و لهیدگی‌ست که تا ابد می‌ماند. باعث می‌شود برق و جلای هیچ‌کس به چشم نیاید٬ و به دنبال حقیقت درونی هرکس٬ آرام آرام در چشم‌‌شان نفوذ کنی. حالا چشم اگر مقدور نبود٬ در نوشته‌ها و عکس‌هایشان نفوذ می‌کنی. 

 هرگز مهارت‌٬ صبر و حوصله‌ی یک برنامه‌نویس را برای رسیدن به خواسته‌های مجازی‌اش دست کم نگیر. یا اگر درک متقابل داری٬ نفوذش را به حساب جاسوسی و پاییدن نگذار. فقط بدان که خواسته است تو را. حالا نیمی از عشق از آنِ توست. می‌توانی نیمه‌ی دیگرش را گاز بزنی٬ یا تماماً پرت‌ش کنی یک وری...

 حالت دوم شاعرانه است؛ کمال خرابی و لهیدگی‌.

با این همه ای قلب دربدر! از یاد مبر که ما - من و تو- عشق را رعایت کرده‌ایم٬ از یاد مبر که ما - من و تو- انسان را رعایت کرده‌ایم؛ خود اگر شاهکار خدا بود یا نبود. 



  • ۱ نظر
  • ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۱

 نصف شب که می‌شد پابلیک می‌کرد ببینیم‌ش؛ یاد ایّام شباب کنیم با دیدن شمایل‌ش.

 اما چند وقتی‌ه خسیس شده؛ پرایوت شده.


  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۹
هرچقدر هوس می‌کنم از سفر شمال و حومه بنویسم٬ یک ندای درونی هِی می‌زند که خموش! انگار با نوشتن همه‌ی آن‌چه که تجربه کردم٬ سحرآمیزی خاص خاطرات از بین می‌رود. آخرین و زیباترین اتفاق سفر را می‌نویسم چون ذهن کندم در عین ناباوری پس از یکی دو سال همه‌چیز را فرمت می‌کند تا بتواند تروتازه به حیات نباتی خودش ادامه‌ دهد.
 «ساعت از یک نصف شب گذشته بود.» بعضی از داستان‌ها این‌طور شروع می‌شوند چون اصولاً ساعت یک نصف شب هوا تاریک تاریک می‌شود و جیرجیرک‌ها که تمام روز نفس می‌گرفتند شروع می‌کنند به جیرجیر کردن٬ گربه‌های خیابان می‌زنند به تیپ‌وتار هم و گرگ‌های کوهستان شروع می‌کنند به زوزه کشیدن. اما واقعاً همان یک یا دو نصف شب بود که پدر مشغول گرفتن سبقت‌های مرگ‌بار از تریلی‌های طویل٬ و مادر درگیر راضی کردن وی برای جلب احتیاط بیشتر بود. من هم تمام مظلومیت و خستگی‌ام را یکجا برده بودم کنار شیشه و آسمان را با چشمانم می‌جویدم. با خودم می‌گفتم این‌همه ستاره با این تراکم ممکن نیست. حتماً شیشه کثیف است و با نور ماشین‌هایی که از روبه‌رو می‌آیند توهم ستاره ایجاد می‌شود. در همین تفکرات و توهمات غرق بودم که پدر سکوت را شکست و گفت به قول نگار آسمان دیدنی‌ست؛ یکجا نگه دارم درست و حسابی نگاهی بهش بیندازیم. من را بگویید٬ در پوست خودم نمی‌گنجیدم. همان چند دقیقه پیش‌ش به این فکر کرده بودم که یک‌روز با همان یک‌نفر که همیشه در ذهنم حیّ و حاضر است اما در واقعیت نیست٬ شبانه راهی تهرانی جایی شویم و میان راه بزنیم بغل٬ زیرانداز پهن کنیم و نیم ساعتی به آسمان محشر کویر زل بزنیم.
 دقایقی گذشت٬ چندتا سبقت جان‌به‌لب‌رسان دیگر گرفتیم و در محل مناسب از ماشین پیاده شدیم. هوا به سردی کوهستان بود٬ باد نمی‌آمد٬ تنها صدا صدای جاده بود٬ و تنها روشنی روشنی چراغ‌های جاده. باقی همه آرامش بود و سکون. ایستادم سرم را بالا گرفتم٬ اما هرچه می‌چرخاندم تمام نمی‌شد. انگار تمام نیم‌کره زیر پایم بود و ۱۸۰درجه از تمام جهات محدوده‌ی دید داشتم؛ دیوانه‌ شدم.
 پدر پرسید راه‌شیری را می‌بینی؟ و با دست به یک وری اشاره کرد. اما آن‌جا سر نداشت که بگویم تا ته‌ش راه‌شیری بود. شکایت کردم که ای خویشان٬ مفرشی نزدم آورید که بر آن ممتد گردم و حُسن خلقت را در یک نظر به کمال٬ نظاره کنم. در آن اثنا که مادر می‌‌فرمود زیرانداز دم دست نیست خودت یک‌کاری‌ش بکن و خواهر «بروبابا»گویان رو به بالا سر می‌چرخاند٬ پدرجان طی یک حرکت غافل‌گیرانه بغل‌م کرد رو به آسمان؛ آن لحظه تمام دنیا در چشمان من و دستان قدرت‌مند پدر خلاصه شد. سحر و جادویی اگر باشد همین است. فضای بی‌کران را در گنبد کبود می‌دیدم و احساس کوچکی می‌کردم. پدر خندید و پرسید می‌بینی؟ گفتم محشر است٬ تابه‌حال همچین چیزی ندیده بودم. مرسی. و بعد دنیا مثل قبل‌‌ عمودی شد...
  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۷
دیشب در بهارخواب خانه ی روستایی و میان دو پتو از سرمای هوا مست بودم، پاک ترین آسمان را بالای سرم داشتم؛ درست مثل شب هایی که با پدر در بهارخواب خانه ی روستایی پدربزرگ میخوابیدیم، و پدر نیمه شب مرا به داخل اتاق میبرد که سردم نشود.
پدر امشب ماشین را در جاده های خلوت میتازاند و من از پشت شیشه، آسمان را به دنبال ستاره ای زیر و زبر میکنم.
  • ۰ نظر
  • ۲۳ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۹
امن ترین خانه جایی ست میان کوهستان سرسبز و سرد در این مرداد آتشین، خانه یک آقامعلم خوش سر و زبان ریزنقش و خانواده ی مهربانش، که انگار صدسال است ما را میشناسند.
  • ۱ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۴۹
کوفته تبریزی نمین، این وعده ی غذایی نوستالژیک به میزبانی آقای آشپز، درست مثل سابق خوش طعم و دلربا بود. اما این بار چای نسترن جای چای آلبالوی پس از غذا را گرفته است.
و اما معجونی که پیرمرد روی دستانمان ریخت، انگار پس از جذب شدن زیر پوست آدم میخزد و هوش را از سر می رباید.


  • ۲ نظر
  • ۲۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۵
اگر خورشید فروزان را در دست راستم، و ماه تابان را در دست چپم قرار دهید، هر دو را زمین میگذارم و لهجه ی گیلکی را برمیدارم.
  • ۱ نظر
  • ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۴
باورهای عجیبی پیدا کرده است. گاهی وقت‌ها جملاتی را اعلام می‌کند که مطمئن می‌شوم لحن خودش نیست. انگار بارها و بارها شنیده است٬ با شهود خودش تطبیق داده و مثل آیه‌ی‌منزل باورش می‌کند. شاید یک روز ورق رو شد و حق با او بود٬ آن روز هم مثل لحظه‌های شروع بحث٬ خنده‌های عصبی خواهم کرد.
 بعد از مدتی با هرکسی فاصله می‌گیرم٬ و این فاصله با زیادتر شدن٬ خودش را فریاد می‌زند. آن‌قدر که گوش هردومان کر شود و بی‌خیال رابطه شویم.
 حالا فرض کن آن شخص پدر باشد و این رابطه پدر-دختری. خوش‌بختانه آن‌قدر ریشه دوانده است در دل هردومان که بزرگ‌ترین اختلاف نظر سیاسی زندگی‌مان هم نمی‌تواند مغلوب‌ش کند. نهایتاً باروبندیل می‌بندیم گازش را می‌گیریم سمت شمال٬ و آن‌قدر کیف می‌کنیم که بعدها یادمان بماند بزرگ‌ترین اختلاف‌مان چقدر کوچک بود.
 پدر من٬ قربان زلف فرفری و یکی‌درمیان سیاه و سفیدت بروم٬ بیا انقدر به کار سیاست خرده نگیریم؛ و بگذاریم جهان٬ جهان را بخورد.
 

  • ۱ نظر
  • ۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۵۱

 پیپل دوو کِر. یو نو؟

 به نظر روشن میاد٬ های‌وهوی نداریم دیگه به اون شکل٬ اما خوب‌ه. جمع میشیم باز. خوب که هستیم٬ بهترین میشیم باز. بعد از نامه‌ی سیاه نوشتن صبح توی کافه‌فیل کنار نوشین٬ بحث بی‌سروته درباره‌ی «جاهل»٬ دیزی خوردنِ ساعت هفت کنار بابا و همزمان تماشای شال بافتنِ مادرانه‌ی مامان٬ بعد از کلی کلنجار نامفهوم با خودم واسه نخوابیدن در نهایتِ خستگی٬ خوابم برد.

 دوازده بیدار شدم و هیچ خسته نبودم٬ مثل روحی که تغذیه شده٬ انگار امید داشتم. حالا که می‌نویسم می‌بینم؛ بله٬ امید داریم. سیاهی‌ها به جای خود٬ یک جوانه‌ای شکفته اون پشت مشتا؛ جایی نرو تا برگردم.




[امشب-کینگ‌رام]


  • ۱ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۴ ، ۰۵:۱۵