دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

من یک مردِ برفی می‌خواهم؛ یک مردِ برفیِ چهارشانه که همه‌ی ۸۹ روز زمستان را تمام وقت برای من باشد. اواخر اسفند شروع کند به ذوب و زائل شدن. عضله‌هایش آب بشود بریزد جلوی‌ پاهایم؛ استخوان‌های برفی بماند و پیشانی بلندش؛ پیشانی‌ای که به قدر نوشته شدن سه‌ماه سرنوشت‌ش بلند است. هربار که می‌بوسم‌ش سست‌تر شود٬ آن‌قدر بترسم از رفتن‌ش که کم‌کم بغل کردن‌ش را فراموش کنم. روزهای آخر اسفند دور از چاله‌ی آب دورتادور‌ش می‌ایستم و فقط تماشایش می‌کنم. قول می‌دهم گریه نکنم٬ گریه برای مردهاست. یک زن باوقار و مغرور جلوی مرد‌ش گریه نمی‌کند؛ محکم می‌ایستد و بدرقه‌اش می‌کند. دست‌‌هایش را در جیب‌های پالتویش فرو می‌کند تا کسی متوجه لرزش آن‌ها نشود. شال‌گردن‌ش را تا لب‌هایش بالا می‌کشد تا به نارسایی زبان بدن‌ش دامن بزند. یک زن باوقار باید دروغ گفتن را خوب بلد باشد؛ اما فقط موقع خداحافظی از آن استفاده کند٬ این به نفع همه است. یک زن موقر باید با لب‌های سرخ کشیده‌اش لبخند آرامی بزند و با دست‌های رنگ‌پریده‌ای که در دستکش چرمی پنهان کرده٬ دست تکان بدهد برای مسافرش. 

 
 
 
[ادامه دارد...]
 
 
 
 
  • ۱ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۰۵

 برخلاف اون مقاومت و ظاهر سرسخت‌ی که از خودم نشون می‌دم٬ دلم رفت واسه مکالمه‌های دو سال پیش و لبخند زدم. از جنس همون لبخندی که موقع دیدن عکس‌های دسته‌جمعی با حضور رفیقِ مرحوم‌مون می‌زنم.

 رابطه‌ها با تموم ریشه‌هایی که دوونده‌ن و تا سال‌های بعد هم خشک نمی‌شه٬ منقضی می‌شن. اما وقتی رفیق از دست می‌ره٬ وقتی می‌دونی که دیگه قرار نیست توی عکس‌های دسته‌جمعی باشه٬ دنیا به آخر می‌رسه. احساسی پیدا می‌کنی که با انسداد هیچ رابطه‌ی عاشقانه‌ای دست نمی‌ده. میگی به درک که رفت؛ زنده که هست. می‌خنده٬ گریه می‌کنه٬ دل‌ش تنگ می‌شه٬ دل‌خوش می‌شه٬ زنده‌ست. اما رفیق از دست‌رفته جزئی از وجود همه‌ی ما رو با خودش می‌بره٬ و تا ابد پس نمیاره. شاید می‌بره که وقتی دل‌ش گرفت تیکه‌های ما رو بچینه کنار هم؛ خاطره‌بازی کنه٬ شوخی کنه با خودش٬ تیکه‌های ما رو بغل کنه٬ حرف بزنه باهامون و ما نشنویم. از طرف دیگه ما همیشه آگاهی‌م که یه تیکه‌مون نیست٬ یه تیکه از وجودمون مُرده٬ زیرِ خاک‌ه٬ یا به بیان اساطیری‌تر٬ یه تیکه‌مون توی آسمون‌ه. ما هم عکس‌های دسته‌جمعی رو نگاه می‌کنیم و آه می‌کشیم. دیگه مثل اون اوایل شاکی نیستیم از روزگار٬ بد و بی‌راه حواله‌ی دورِگردون نمی‌کنیم که رفیق رو از ما گرفت. فقط می‌گردیم دنبال اون تیکه‌ی گم‌شده‌ی وجودمون٬ توی آسمون٬ زیر زمین٬ لابه‌لای خاطرات و عکس‌های دسته‌جمعی.

 می‌دونی رفیق؟ غصّه‌م گرفته بس‌که نیستی.


  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۳۴
مطمئن نیستم که دوست دارم برگرده یا نه. به تنهایی و دل‌تنگی و تماشا عادت نکردم. اما بعضی خطوط قرمز هنوز هست٬ حالا شاید کم‌رنگ شده باشه٬ ولی هست. پنج سال دوستی ارزون نیست٬ حتی اگه دور بود٬ اگه نگاه و حضور نبود؛ من که بودم٬ گیریم زبونم یه چیز دیگه می‌گفت.
 یک عمر دیگه باید و یک دل پاک‌تر٬ که بتونه برگشتن‌ش رو بپذیره. از من گذشت و گذشت‌م.

 [از مجموعه پیش‌بینی‌های خصوصی که هیچ‌گاه به حقیقت نمی‌پیوندد.]

  • ۰ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۳

 گاهی با خودم فکر می‌کنم که نکند همه‌ی این راه را اشتباه آمده‌ام؟
 شاید بهتر بود در پنج‌سالگی ساز به دستم می‌دادند و آن‌قدر انگشت کوچک‌م را می‌کشیدند برای رسیدن به «می» که گریه‌ام بگیرد. شاید بهتر بود هیچ‌وقت مرا از آن کلاس‌های ژیمناستیک لعنتی بیرون نمی‌آوردند. شاید حق‌م بود مادرم کنارم بنشیند و نقاشی واقعی کشیدن را یادم بدهد. شاید کسی دیگر بودم اگر هربار که مورچه‌ای با دندان‌های برّنده‌ی شیر می‌کشیدم٬ در عوض بَه‌بَه و چَه‌چَه‌هایی که کردند٬ می‌نشستند توجیه‌م کنند که مورچه دندان ندارد. شاید بهتر بود آن آمپول‌های هورمون کذایی را به تن‌م می‌زدند٬ به درک که بیست سال بعدش سرطان می‌گرفتم٬ مگر بقیه نمی‌گیرند؟ شاید بهتر بود در هفت-هشت سالگی‌ام پدر بجای یک دستگاه کامپیوتر خانگی٬ یک ست درامز به اتاق‌م می‌آورد؛ آنقدر صدای جیغ‌ش را درمی‌آوردم که همسایه‌ها شاکی شوند. شاید بهتر بود بجای بهترین مدرسه‌ی شهر٬ به هنرستان موسیقی می‌رفتم. شاید کسی می‌شدم که بجای ربات‌های بی‌احساس٬ قطعه‌های موسیقی خلق می‌کرد. شاید همه‌چیز فرق می‌کرد اگر مادرم مرا در شهری دیگر زاده بود. شاید همه‌ی همه‌ چیز متفاوت می‌شد اگر خانواده‌ام٬ خانواده‌ی دیگری بود. می‌بینی؟ این شایدها هیچ‌وقت تمامی ندارد.  

  • ۱ نظر
  • ۱۰ شهریور ۹۴ ، ۰۰:۰۲

 باز هم اونقدر اعصاب‌م خورده که تیشه برداشتم و دارم می‌زنم به ریشه‌ی همه‌ی ارزش‌هام. یک پاکت بزرگ چیتوزطلایی رِ فرو کردم توی کارتون پستی دیجی‌کالا و مُشت‌مُشت و خِرت‌خِرت پفک می‌بلعم. امروز اصلاً ویولن دست نگرفتم و حتی حوصله‌م نشده برم اون پنجره‌ی لعنتی رِ باز کنم هوای اتاق‌م عوض شه.

 نخ‌های دسبند رِ یادم نیست کدوم‌وری پرت کردم٬ حتی اگه یادم بود حوصله‌ی پترن خوشگل پیدا کردن و بافتن‌ش رِ نداشتم.

 بجای اوبونتو هِی میام توی این ویندوزِ عنِ خراب‌شده و کروم‌عزیز پیشِ پای‌ این پست کرَش کرد. 

 تلگرام پورتبل رِ دانلود کردم از بس دوستان فرمودن دانلود بنما؛ در تلگ رُخ بنما٬ دلِ ما خوش بنما٬ ولی هیچ‌وقت دوست نداشتم وارد شبکه‌های اجتماعی بیشتری نسبت به فعلی‌ها بشم.

 چیتوز دهن‌م رِ زخم کرد.

 شوخی نمی‌کنم٬ این راه‌به‌راه رِ گفتن هم تخطّی از ارزش‌هاست. دوست داشتم «رِ» رِ فقط واسه بعضی جمله‌هایی که با نیلو ردوبدل می‌کنم نگه دارم؛ خاص و خاطره‌انگیز.


پ.ن: تلگرام اصلاً جای جالبی به نظرم نیومد. نقش همون توی درِ خونه نشستن و سبزی‌ پاک‌کردن خانومای همسایه در کوچه‌های باریک و دراز قدیم رو در این دوره زمونه داره.



  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۹

 ولی به عظمتِ‌ نداشته‌هام قسم٬ هیچ‌‌وقت نخواستم جای کسی دیگه باشم. گاهی در ذهنم زمزمه می‌شه «خوش‌به‌حال‌ش که دوست‌دخترِ کینگ‌رام‌ه؛ اما اقلاً بخاطر خوشگلی‌ش مستحق‌شه.» گاهی می‌شنوم در ذهنم که صدایی می‌گه «خوش‌به‌حال کسی که با گوشیِ صورتی‌ِ مزخرف‌ش آرامش رو داره؛ درست مثل خودم تا چند روزِ پیش...»

 اما حسرت نه. حسرت نمی‌خورم به کسی که هرگز نبودم و نخواهم شد٬ یا به کسی که قبلاً بودم. من فقط از خودِ حالِ حاضرم در هرلحظه انتظار بهترین تصمیم رو دارم٬ و اگه اشتباه کنم٬ حسابی از دست خودم شاکی می‌شم. هیچ‌وقت به کسی جز خودم حسادت نکردم و توی رویاهای کسی دیگه پرواز نکردم. سلامتیِ آزادی.

 و به سلامتیِ حقّ آزادی واسه همه زندونی‌ای در بند٬ و خصوصاً زندونی‌ای دربند.:)

  • ۰ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۶:۲۱

 من واقعاً نمی‌فهمم مشکل چیه که از دیروز تا همین لحظه که در خدمتتون هستم سراسرِ تکنولوژی با من قهره. از یک کابل یو اس‌بی که شناسایی نمی‌شه بگیر٬ تا هنگ کُشنده‌ی آیفون و حالام غیرفعال شدن یهویی کی‌بُرد توی کرومیوم.


 من باید به پیرزن افغان می‌شدم توی دامنه‌ی کوه‌ها‌ی هندوکش. سرصبح‌ شروع می‌کردم به غذا پختن و خودم می‌رفتم سبزی لازم رو از توی کوه می‌چیدم و شیر از گوسفندهای پشمالوم می‌دوشیدم و به نوه‌هام صبحونه‌ی جون‌دار می‌دادم. تا منتظر پخته‌شدن پلو بودم بافتنی‌م رو می‌بافتم که کامواش از پشم همین گوسفنداری خودم درست شده و با جوشوندن همین گیاهای کوهی رنگ‌ش کردم. بعدازظهرها با شوهر پیرم می‌نشستیم توی بالکن خونه‌٬ چای با کشمش می‌خوردیم و از قدیما حرف می‌زدیم.

 غروب هم یه‌کم نون و ماست می‌خوردیم و تا هوا تاریک می‌شد می‌خزیدیم بین تشک و لحاف پشمی گرم و نرم. انقدر به خودم٬ خونه‌زندگی‌م٬ «فرداناهار‌چی‌بپزم؟»٬ گوسفندام و بچه‌هام فکر می‌کردم٬ تا خوابم ببره و فرداش باز کلّه‌ی سحر بیدار شم. 


پ.ن؛ پشتیبانی‌فنّی گفت پس‌بفرست٬ گفتم باعش. گفت امری دیگه‌ باشه؟ گفتم قربانت٬ فعلاً.

  • ۲ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۰۸:۵۲
یکی از روزهای تابستون پارسال که مثل روزهای دیگه‌ی تابستون پارسال مشغول درس‌ خوندن توی عمومی بودیم٬ خبر رسید که واسه سورپرایز یاسمن قراره تولد بگیرن واسش و خب ما هم که اصل کاری٬ باید دست‌ِپُر می‌رفتیم. سریع شیدا رو بلند کردم از سر جاش٬ اون مانتو سرمه‌ای گشاد خوشگله‌شُ پوشید رفتیم سمت چارباغ بالا که سه‌چهار دقیقه پیاده‌روی از عمومی فاصله داشت. اول‌ش رفتیم شهرکتاب و هولکی و زورکی یک‌سری دست‌بند و گردن‌بند نه‌چندان دل‌چسب ولی از این مارک‌های معروف هنری وطنی خریدیم به قیمتی بسیار گزاف. بعد گفتم شیدا جان٬ ما که تا اینجا کوبیدیم اومدیم٬ خسته‌م که هستیم نمی‌شه درس خوند٬ وقت ناهارم که هست٬ این حقّ مسلّم ماست که هم‌کف مجتمع‌پارک رو هم یه گشتی بزنیم. گفت امر امر شماست٬ بزن بریم. رفتیم خلاصه اون ته‌ته‌ش که هنوز دوسه تا مغازه مونده تا برسیم به دیوارِ ته‌ش٬ یک مانتوفروشی جذاب دیدیم٬ شیدا دید من دل‌وبی‌دل می‌کنم گفت بریم داخل‌ش قیمت بپرسیم. رفتیم و چشم شیدا یک مانتوی سفید خوب رو گرفت. منتظر بودم پرو کنه که چشم من هم یک‌ مانتو‌ی سه‌دکمه‌ایِ مشکی‌رنگِ به نظر تنگِ کش‌سان رو گرفت. بعد از شیدا من هم پرو کردم و لارج‌ش رو انتخاب کردم چون از چسبیدن لباس به بدن‌م متنفرم. با انتخاب بزرگ‌ترین سایز درواقع از آپشن تعبیه‌شده‌ی کش‌سانی بی‌بهره اما خوش‌حال‌تر و راضی‌تر شدم.
 حالا یک‌سال دقیقاً از خریدن اون مانتو می‌گذره و من تا همین امروز آرزو داشتم که شب بخواب‌م صبح بیدار شم -البته این‌روزا صبح می‌خوابم عصر بیدار می‌شم:/-این مانتوم نو می‌شد:دی امروز با مامان منتظر بودیم چراغ عابرپیاده سبز بشه تا از چهارراه رد بشیم٬ گفتم عه مامان بریم این مغازه‌هه رو ببینیم چی داره. رفتیم و یک‌هو دارارارام!! مانتوی‌ منُ داشت! با این تفاوت که سایز مدیوم بیشتر نداشت٬ بهرحال به آرزوم رسیده بودم و چشمانِ‌ازعشق‌کور م  تنگی مانتو رو زیاد ندید:/ پس سُرمه‌ای‌ش رو خریدم و بازهم خوش‌حال و راضی به سمت خونه روان شدم. البته همچنان توی راه به یک مغازه‌ی خرازی هم وارد شدم و چشم‌م به نخ‌های دسبند نسبتاً رنگ‌وارنگ افتاد و نتونستم از خریدش خودداری کنم؛ سبز تیره و زرشکی و سُرمه‌ای. ای‌کاش شرر یه دسبند خوشگل و دلبر واسم ببافه٬ چون می‌دونم مال خودم کثیف و آماتورطور خواهدشد. ؛؛)


  • ۱ نظر
  • ۰۷ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۶
اینستگرام کوفتی‌ترین جای دنیا برای یک آدم تنهای تضعیف‌شده است.
 ابتدا به شرح «آدم تنهای تضعیف‌شده» می‌پردازم٬ گرچه تابه‌حال صدبار اشاراتی به آن داشته‌ام. 
 آدم تنها که معلوم است٬ تنهاست. تنهایی یعنی بیست‌روز از آخرین‌باری که با دوستان‌ت قدم زده‌ای بگذرد٬ و در ذهنت دائم بچرخد که پس از این کدام‌شان را کجای دنیا خواهی دید. حالا شاید «دنیا» دامنه‌ی بزرگی باشد برای این سه چهار سالِ پیشِ‌رو. اما یاد گرفته‌ایم دامنه را از همان شروع کار بزرگ درنظر بگیریم که بعداً درخلال حلّ مسئله جواب‌مان تو-زرد از آب در نیاید٬ که بعد نه راهِ پیش بماند نه راهِ پس؛ مجبور شویم برگه‌ی اضافی از مراقب گدایی کنیم. تنهایی یعنی حساب کنی این‌همه شال‌گردن را برای چند نفر می‌بافی٬ و دلت بگیرد. تنهایی معانی و تعابیر زیادی دارد. حس‌ش یکی‌ست اما از جاهای مختلفی بیرون می‌زند. مثلاً من هِی می‌خوابم٬ وقتی هم بیدار باشم ثِرف‌دِنِت -که معادل فارسی آن می‌شود وِل‌گردی‌ در اینترنت- می‌کنم٬ غذا کم می‌خورم٬ و دستِ‌دلم طرف بستنی توی جایخی نمی‌رود٬ مسواک نمی‌زنم٬ فِیس‌واش و آن کِرم لیمویی صورت آخر شب -دکتر بِلتِر گرامی- را هم بی‌خیال می‌شوم؛ تنهایی‌ من این‌طوری می‌زند بیرون. 
 میم همیشه معتقد بود که انسان کِش می‌آید تااا می‌کِشندش. البته این جمله را هم کسی دیگر به میم گفته بود٬ مثل الآن که میم به من گفته و من به شما می‌گویم. حالا شما هم اجازه دارید این را به کسی دیگر -ترجیحاً کسی که دوستش دارید- بگویید. اما هیچ‌وقت از میم نپرسیدم که الاستیسیته‌ی کش هم تا یک‌جایی یاری می‌کند. بعد از مدتی کم‌کم زهوارش دَر می‌رود و تضعیف می‌شود. درواقع همین امروز این سوال به ذهن‌م رسید و امروز هم مثل تمام روزهای ماه‌های اخیر٬ میم جهت عدم پاسخ‌گویی به هرگونه سوالی غایب است. آدم تضعیف‌شده کسی‌ست که در رابطه‌ای هِی کشیده شده و هِی وِل شده است. رابطه‌اش هِی بگیر-نگیر شده؛ زهوارش دَر رفته است. آدم تضعیف‌شده دیگر نای ایستادن در رابطه‌های بگیر-نگیر را ندارد. می‌نشیند یک کناری و دنیا را از زاویه‌‌دید دستیار فیلم‌بردار نگاه می‌کند.

 آدم تنهای تضعیف‌شده همین کسی‌ست که من این‌روزها هستم و روزهای قبل از این هم بوده‌ام. برخلاف نظر برخی بزرگانِ اهلِ نظر٬ معتقدم که اینستگرام جایی‌ نیست که دروغ در آن عرضه می‌شود٬ بلکه جایی‌ست که فقط بخش‌هایی از حقیقت زندگی و تفکرات اشخاص را می‌شود فهمید. اما این خود ما هستیم که بسته به حالات روحی خودمان برداشت‌هایی گاهاً اغراق‌آمیز از تکه‌پاره‌های زندگی مردم می‌کنیم. حالا می‌توانیم برسیم به جمله‌ی اوّل؛ « اینستگرام کوفتی‌ترین جای دنیا برای یک آدم تنهای تضعیف‌شده است.» 







  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۸

آمدم٬ کنارت گرفتم٬ کنار گرفتی. می‌گویی «چند ازین بالاهای پست؟ بالابلندی حاصل نمی‌شود. ما را دوتا باید شد.»

گفتم «خَه! علم‌ها را -لاجرَم- بحث باید. اما این‌ها را نباید. این سخن را نباید الّا تسلیم٬ و بس!» 


برگرفته از خورشیدخوانی-شمس‌منقطع-

  • ۰ نظر
  • ۰۶ شهریور ۹۴ ، ۰۳:۲۹

 می‌دونم که هیچ‌چیز عوض نخواهدشد. می‌دونم که فاصله از همه‌ی ما جاودان‌تره. خیلی وقت گذشته٬ اما هنوزم شب که می‌شه٬ راوند وقتی که می‌خونه «نفرین به کسی که چشم به ره مانَد»٬ دلم می‌لرزه؛ سُست شدم. خودِ قهرمانِ قصه‌هام نیستم. یک سیاهی‌لشکر خراباتی‌م. از همون هالیوودی‌هاش که توی فیلم بوکفسکی می‌نشستن توی بار و خم به ابرو نمی‌آوردن. منتظر کات و اکشن شنیدن نبودن. همیشه پیک توی دستشون بود و در فواصل زمانی منظم بالا می‌رفتن. کنار هم‌دیگه می‌نشستن اما کاری به کسی نداشتن. درواقع کنار هم‌دیگه تنهایی رو سَر می‌کردن.


  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۵:۵۹
موارد لازم برای یک زندگی نسبتا آرام:
غربت، ساز، ژل مو، یک جفت کفش راحت زهوار دررفته، و تعداد زیادی کتاب.
  • ۱ نظر
  • ۰۵ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۸

 یه‌بار به میم گفتم «می‌دونستی اختاپوس سه‌تا قلب داره؟» شروع کرد به شرح و تفصیل که نه عزیزم٬ یه قلب بیشتر نداره که همون یه‌دونه قلب سه‌تا حفره داره و... 

 نفهمید که فقط می‌خواستم سر صحبت رو باز کنم. وگرنه٬ گوربابای اختاپوس و قلب‌ سوراخ سوراخ‌ش٬ اصن واسه همینه کسی دوس‌ش نداره.


  • ۳ نظر
  • ۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۰۲