دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
Heute morgen, wenn ich aufgewacht bin, war ich krank. Das hat mich geärgert, weil ich nicht pünktlich nach dem Deutschkurs abfahren konnte. Es war heute erste Sitzung von meinem Kurs. Zwar habe ich meiste Studenten schon kennengelernt, aber zwei neue Studenten waren auch da, die kenne ich ihnen noch nicht. Nach dem Kurs habe ich so schnell nach Hause gefahren, dass ein Unfall ganz wahrscheinlich war. Ich hatte Glück, weil nichts Besonderes passiert ist. Am Abend habe ich zwei Stunden geschlafen, danach habe ich ein leckeres Abendessen gekocht und meine Lieblingsserie geguckt. Das heißt „Trapped“ und es geht über eine Katastrophe im Island während eines starken Gewitters. Ich kann sagen, dass ich einen schönen Tag hatte, trotzdem war es wegen meiner Krankheit schwierig.

سرعت اتفاقات چنان است که من جا مانده‌ام از نوشتن.

دیشب یک‌بار دیگر گل را در فضای امن الف. تجربه کردم. گفتیم ضربانمان را بشماریم، من می‌گفتم یا خیلی کم شده یا خیلی زیاد، اما ۸۶ بود. پس مغزم بود که نبض گرفته بود و در هر ثانیه از نو می‌تپید. وضعیت منحصر به فردی بود. نورون‌های بدنم مدام بی‌خود و بی‌جهت اسپایک می‌کردند. هر از گاهی حافظه‌ام وصل می‌شد به مثلا لحظه‌ای که در واقع ده دقیقه قبل در آن بوده‌ام، اما نه به لحظه‌ی دقیقا قبل از حال حاضر. چندباری فکر کردم نکند ما با زندگی عادی‌مان باقی قابلیت‌های مغزمان را هدر داده‌ایم. یک تخیل تصویری و یک تخیل صوتی هم تجربه کردم. هردو عالی، مثل سفر در داستان یک کتاب بود یا اقلا ایستادن در یک صفحه‌اش. سه بار رفتیم که از اتاق پتو بیاوریم اما هربار دست خالی برمی‌گشتیم، چون یادمان رفته بود در اتاق چه‌کار داشتیم. این تجربه‌ی دیشب بود.

امروز در خانه‌ی کم‌نور الف. مشغول خواندن «غرامت مضاعف» بودم. همان موقع که از بین کار و بار آماده کردن نهار از آشپزخانه آمد پیش من تا یک قر با هایده بدهد، آخرین کلمات را هم خواندم و کتاب را بستم. نفر بعدی که این را خواهد خواند خود اوست. دوست دارم از هر چیزی که لذت می‌برم او هم لذت ببرد.

امشب همین‌طور از خبر کشته شدن کودک ده ساله غصه داشتم. از روی همه‌ی ویدیوهایش گذشته بودم. الف. وقتی کنارم بود خواست ویدیوی او را ببیند، گفتم نه پلی نکن اما دیر شده بود. صدای کودکانه‌اش را شنیدم. در بغل الف. گریه‌ام گرفت. بعد خودم را جمع کردم، سیگاری کشیدیم و به صدای شعارهایی که مردم از خانه‌هایشان در سراسر محله فریاد می‌زدند گوش کردیم. زندگی غریبی می‌کنیم آقا. این زندگی از قبل راه فرار را بر ما بسته است.

مهدی ع. دیروز فوت کرد. این دومین مهدی در ده سال اخیر است که میشناختم و خودکشی کرد. داستان آشناییمان برمی‌گردد به تابستان ۹۹. من عکسی دیدم که خیره‌ام کرد، به صاحبش پیام دادم این تویی؟ نقاشی‌اش را هم کشیدم. یک ماهی شب و روز حرف می‌زدیم. بین حرف‌ها عکاس آن عکس سحرآمیز را به من معرفی کرد؛ الف. 

دیروز عصر که الف. خبر داد این طور شده من ل‍ال شدم. بیشتر از همه ناراحت دختر جوانی بودم که منتظر بود با هم ازدواج کنند. با این که قبل از آن تصمیم داشتم تا آنفولانزا برطرف نشده با الف. تماس نداشته باشم تا مبتلا نشود، وقتی این را شنیدم به او گفتم بیاید پیشم. می‌دانستم باید همدیگر را دل‌داری بدهیم شاید کمی باورمان بشود که چه شده. مدتی که اینجا بود با چندین نفر تلفنی حرف زد. اولین نفر بود که به چند نفر خبر نحس را می‌داد، من هم صدای گریه‌ی چند نفرشان را پشت تلفن شنیدم. دلم برای الف. می‌سوخت که زیر بار همچین فشاریست. هر از گاهی می‌گفتیم آخر مگر می‌شود، مگر او محتاط نبود، مگر نمی‌شد همه‌چیز را با کمک دوستانش درست کند. اما نه، جواب این است که ما هیچ‌گاه نمی‌فهمیم مهدی چگونه مرد. انگار مشت بسته‌ی مرگش را همچون فریضه‌ی مکتومی با خویش برده است.

تا یک ساعت قبل از آن بزرگترین مسئله‌ام این بود که مریض شده‌ام و این که شب قبل چندین قطره روغن داغ روی صورت و بدنم پاشیده شده بود و نگران بودم رد سوختگی‌هایم از بین نرود. بعد، حقیرترین وجه زندگی رو نشان داد. هرچیز دیگری بی‌اهمیت شد. جوان مستعد و مهربانی که آن‌همه باهم حرف می‌زدیم، دیگر به هیچ طریق قابل دسترسی نیست. هنوز همین را هم که می‌نویسم باور نمی‌کنم.


روزگار دوزخی ما به پایان خواهد رسید، اما این جهان دوزخ باقی خواهد ماند. من دو پدربزرگ داشته‌ام در دو قطب مخالف؛ یکی بی‌خیال و آرام، حتی نفهمیدم چه‌قدر می‌فهمد یا مثلا در کل چه فکری می‌کند. یکی دیگر مطرح، به نظر باهوش و شاید کمی هم دغل. هیچ‌وقت مطمئن نبودم واقعا چه فکری می‌کند. من مدام در تعلیقم به سمت هردو، هر سه، آن خط سوم. چرا مادربزرگ‌ها هیچ‌کدام مطرح نشدند؟ الگوهای من در زندگی همیشه مرد بوده‌اند. حتی قهرمان‌های کتاب‌هایی که دوست داشته‌ام هم. تا اواخر نوجوانی به این موضوع فکر نمی‌کردم، بعد از آن بود که مهم بود چه‌طور به نظر می‌رسم و طبیعی‌ست که ویژگی‌های آدم به الگوهایش می‌رود. به هر حال معتقدم که اصالت بعد از تقلیدهای بسیار پیدا می‌شود. اگر هیچ‌یک از این‌ها اصلا اهمیتی داشته باشد.

پاییز خوب‌وقتیست. طبیعت جایش را پس می‌گیرد. «ما برای خودمان کافی هستیم». چشم‌های شما را با روغن داغ خواهند سوزاند، بر چشمان ما اما بوسه می‌زنند. پس تکلیف کورها چه می‌شود؟

چشمت خراج می‌طلبد؟

آنک خراج!

دیشب قبل خواب کتابخانه‌ی کیندلم را بالا پایین می‌کردم که چشمم خورد به «ساعدی به روایت ساعدی» باز کردم یک روایتش را خواندم و شیفتگی‌ام زبانه کشید. من آدمی به این بزرگی و قوت نشناخته‌ام. یک‌جا در آخرین جمله نوشته بود که ده سال است سینما نرفته است. نوشته بود: «من هیچگاه به سینما نمی‌روم. حداقل ده سال است به سینما نرفته‌ام. من سینما را می‌نویسم». وحشت کردم از این همه غرور.

حالا صبحانه‌خورده و حمام‌رفته دراز کشیده‌ام در اتاق سردم که با نور پاییزی غیرمستقیمی خاکستری شده است. این اتاق و آن کتاب برای آرامشم کافیست. یکی دو ساعت پیش با تکست‌های ب. و س. بیدار شدم. اتفاق خوبی که می‌توانست بیفتد نیفتاده بود، توی ذوق من و ب. خورد و حالا دارد می‌آید اینجا حرف بزنیم و سالاد الویه بخوریم. من هنوز حس می‌کنم روز به روز کنترل چیزهای بیشتری از دستم خارج می‌شود. اذیت نیستم اما نگرانم. قول‌های زیادی داده‌ام که از پس انجام دادنشان برنمی‌آیم. حداقل هوا خوب است.

ساعدی چیز دیگری هم نوشته بود که من را فکری کرد. نوشته بود تبعید در پاریس از انفرادی اوین هم سخت‌تر است. نوشته بود زبان یاد نمی‌گیرد تا امید برگشتنش به وطن را زنده نگه دارد. میگفت همه‌چیز این شهر (پاریس) در چشمش دکور است، واقعی نیست. چندباری نوشته بود اگر مطمئن شود نمی‌تواند به وطن برگردد خودکشی می‌کند.

پس ساعدی عزیزم را هم این حکومت کشت.


ببین دایی، باید یاد بگیری دیگر بحث عدالت را پیش نکشی. آن‌ها که فهمیده‌اند خبری نیست هم صدایش را درنمی‌آورند، چون زرنگند، فهمیده‌اند چطور می‌شود همه‌شکل کثافتی دید و شاکی نشد. آخر شکایت کردن که بدون متمم نمی‌شود. سر عقل بیا.


به خاطر رفتار امشبش باهام گریه‌م گرفته. مطمئنم این رابطه اشتباهه. مطمئنم که لیاقتم بیشتر از این سطح از فکر و درک و برخورده. اما بعید می‌دونم خودش متوجه باشه چه‌قدر آسیب می‌زنه. و نمی‌دونم می‌تونه آسیب نزنه یا نه. باید یه فکر اساسی کرد. باید یادم بیاد راحت بودن چطور بود. حتی اگه من بیش از حد حساس باشم، لیاقت راحت بودن رو دارم.

یادآوری: میم هم آسیب می‌زد.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۳۰

بعد از مدت‌ها دوباره به قضایای خودم با الف. درست و حسابی فکر کردم و غصه‌ام گرفت. کمبودهایی هست که در بهترین حالت بدون ایجاد فاصله یا جدایی برطرف نمی‌شوند. در بدترزن حالت که اصل‍ا هیچ‌وقت. من خوب بلدم خودم را بابت هیچی، بابت امکان‌های دنیا، بابت یک تصور ساده از یک موقعیت فرضی غمگین کنم. غمی که از سر ناامیدی است. ناامیدی که از ناکامی است. ناکامی اما تقصیر من نیست، بخش زیادی از اتفاقات را از قبل تعیین کرده‌اند، ما را هم ضعیف خوانده‌اند. این‌ها پاک‌شدنی یا تغییرپذیر نیست. تنها راه ما این است که بپذیریم، کم‌کم چیزهایی را نبینیم دیگر، کرخت شویم. اگر بشود.

از همیشه آویزان‌ترم. البته امیدی هست، دور از دست و جلوی نظر، اما هست. از شما چه پنهان، دلم می‌خواست یک بار هم که شده زهرم را بریزم و بمیرم. اگر تاحالا زهر نریخته‌ام برای این بوده که مدت بیشتری زنده بمانم. در من هم مثل باقی شما شرارتی هست، با این تفاوت که همه‌ی عمرم سرکوبش کرده‌ام، نادیده‌اش گرفته‌ام. چون به هر حال شر کافی در جهان وجود دارد. ظلم تو به من کم نیست، با ظلم متقابل این کثافت را حجیم‌تر نمی‌کنم. اما اگر تمام مدت کثافت در خودم حبس شده باشد چه؟ من مگر آدم نبودم؟


  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۴۱

ما در حجابیم. خیالبافی پیش از خواب من امشب زیر و بم زندانی باشکوه است، با راهرویی نمور به سمت زمین اعدام. مهم است که مسیر منتهی به قتل‌گاه تا لحظات آخر مرموز بماند. این را نوشتم که بگویم اقیانوس حالا تبدیل شده به محل و چند و چون مجازات انسان‌های یاغی؛ تو گویی اقیانوسی دیگر. این همه تمدن‌خواهی برای من عبث بوده است. طرز فکر مرا تباه کرده، زندگی را بر من زهر کرده است. بی‌خیالی وعده‌ی کذبیست. این رنج‌ها جمع می‌شود روی هم و هر چند روز یک‌بار روی سرم آوار می‌شود. هیچ عادتی در کار نیست.

  • ۰ نظر
  • ۰۳ شهریور ۰۱ ، ۰۱:۱۲

دیروز با کتاب و دفتر و دستکم رفتم منزل الف. من مشق‌های آلمانی را می‌نوشتم، او کار می‌کرد. وقت چای نوشیدن که شد پیک زنگ در را زد، الف. جعبه‌ی کوچکی آورد گفت سورپرایز است. باز کرد و دو دونات شکلاتی خوشگل داخل جعبه بود. آخر طی هفته‌ی اخیر من گفته بودم که هوس دونات کرده‌ام و چندبار خواستیم بعد از کلاس من و بعد از کار او هماهنگ شویم تا برویم بابی‌دونات، اما جور نشده بود. با این کار، این که حواسش بود، یک بار دیگر دلم را برد. فقط این نیست. قبل از خواب نزدیک به دو ساعت راجع به زمین و زمان گپ زدیم. من از کمتر چیزی به اندازه‌ی گفت‌وگوهای بالشتی با افرادی که دوستشان دارم لذت می‌برم. وسط همان حرف‌ها شانه‌ام را بوسید و گفت: «دلم خواست بوسِت کنم». دوباره بوسید و گفت: «دوباره دلم خواست بوسِت کنم». قندان‌قندان قند بود که در دل من آب می‌شد. همچنین به خاطر اختلال خواب، سه ساعتی از نصف شب تا سحر را بیدار کنارش دراز کشیده بودم. چندبار که لحظه‌ای بیدار می‌شد، خودش را می‌کشید سمت من و با حفظ همان فاصله‌ی کافی برای بیدار نشدنمان، مثلا دستش را می‌چسباند به دستم؛ فقط به حد حفظ یک تماس کوچک پوستی. دم صبح که تازه کمی خواب به غنیمت گرفته بودم و دیگر وقت تمام شده بود، دستم را که نزدیک صورتش بود بوسید.

این‌ها حقیقت است. من واصل نماندم، درست، اما به قدر چشم‌گیری دوست داشته شدم و دوست دارم. این‌طور نگاه می‌کنم که چند سال دیگر جا برای ماجراجویی در این دنیای بی‌صاحب نصیبم شده است، اما یک بار هم که شده، خوش‌بختی سرش را روی سینه‌ام گذاشته و آرام خوابیده است.

پی‌نوشت: این موضوع اختلال خوابم جدی است، درمانده شده‌ام. حس می‌کنم چیزی شیمیایی در بدنم خراب شده است. تلاش‌ها برای منظم شدن خوابم بی‌فایده است. باید فقط یاد بگیرم با این بی‌نظمی گذران کنم و دیگر به خود بی‌نظمی فکر نکنم، چون این فکرها هم خسته‌ام می‌کند. 

خیلی روز پیش باید می‌نوشتم. حالا که عطر چیزها رفته و فقط قیافه‌ی زشتشان باقی مانده چه دارم بگویم. روزگار من سیاه است. اصلا شاید دلیل میل شدیدی که اخیرا به برق انداختن خانه و اسباب زندگی پیدا کرده‌ام، نفی همین سیاهی روزگارم است. بعضی چیزهای سابقاً مهم حالا برایم معنی ندارند. دقیق نمی‌نویسم که شما اگر این را خواندید، نفهمید. که با همین نوشته دستی‌دستی سرنوشت سیاهم را رقم نزنم.

روزگار من از وقتی سیاه بود که جهان، جهان مردها بود و اگر زنی این میان به چشم کسی آمد، از سر افسون‌گری‌اش بود. میانه بودن در این جهان هیچ است. در درجه‌ی اول مرد نبودن، و در درجه‌ی بعدی زن بودن اما افسونگر نبودن، همان جوهر سیاهی است که از بدو تولد می‌چکد در زندگی شخص.

فکر نکنید حالا اتفاقی افتاده، من فریب خورده‌ام یا زورم به کسی که می‌خواسته‌ام نرسیده است. در سال‌های بزرگسالی، من به کل امکان زورورزی را غیرواقع انگاشتم، و همین موضوع یعنی پذیرش ضعف، تعیین جایگاه قدرت، احتیاط برای پا نگذاشتن فراتر از حد امنیت، ولو به قیمت از دست رفتن حق و شأن. من از ضعفا بوده‌ام، اما از متوسطانشان. یکی دیگر از دل‌گرمی‌هایم سودای کمک به ضعیف‌تر از خودم بوده‌است، یعنی آن گروه پایین‌تر از متوسط ضعفا. حتی لازم نیست اینجا تاکید کنم از چه حیث متوسط یا پایین‌تر.

حالا شاید مسخره‌ام کنید، من ناکامی روابطم را هم به همین ضعف‌ها ربط می‌دهم. وقتی که فهمیدم با زورورزی فقط گور خودم را می‌کنم، محبت پیش گرفتم. نمی‌دانم قبلا به رویتان آورده‌ام یا نه، که من معمولا به جای چندین نفر فکر می‌کنم. همیشه دادگاهی در ذهنم در حال برگزاری است و باید مشخص شود که حق به چه کسی می‌رسد. باید مشخص شود که من نیاز به تنبیه شدن دارم یا باید از دیگران خطاکار بگذرم. جز این، جزایی در کار نیست. 

همه آرزویم این است که روزی اعتقادم به ضرورت عدالت را از دست بدهم. اولین نفس راحتی که در کل مدت زندگی بر روی زمین کشیده‌ام آن لحظه خواهد بود، اگر قبل از مرگم اتفاق بیفتد.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۰۳:۱۳

حس می‌کنم مدام در تغییرم. نه این که کار به خصوصی کنم، اما به جا آوردن خودم امر مسلّمی نیست برایم. این موضوع هیچ خللی در امور روزانه یا ارتباط با دیگران ایجاد نکرده است، حسی تماماً درونی است. اشتیاقی برای آینده ندارم. هربار این به ذهنم می‌رسد یخ می‌کنم. نمی‌دانم چه چیز راضی‌ام خواهد کرد، که تلاش کنم برای آینده. گاهی فکر می‌کنم، سرنوشت ما از قبل در هیچ پخی نشدن عقد شده است.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۳