دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

 رودخانه که آب نداشته باشد گل می‌شود. گل که شود جان‌دارانش دیوانه می‌شوند. جان می‌کنند تا بی‌جان شوند. علف‌ها٬ سبزیِ جلبک‌ها را می‌بلعند و قد می‌کشند. علف‌ها همیشه زرنگ‌تر از جلبک‌ها بوده‌اند. ریشه می‌دوانند زیر همه‌ی ظواهر و مایه‌ی حیات را بالا می‌کشند. جلبک‌ها اما ساده‌لوح هستند؛ و ساده‌لوح‌ها زودتر از بقیه نابود می‌شوند.

 از پل توحید گز کردم تا خود خواجو را؛ زاینده‌رود این‌روزها بوی جنون می‌دهد. بوی جان‌داران دیوانه‌ای که جان دادند٬ و ندانستند چرا.






 [هفتت-محسن‌نامجو]

  • ۱ نظر
  • ۱۵ مرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰

وقتی یک جوان می‌گوید «من به کافه نمیرم٬ با هرکسی نمی‌گردم٬ هر موسیقی گوش نمیکنم.» آدم یک پوزخند میزند و سر بر می‌گرداند.
اما وقتی یک مرد هفتاد ساله می‌گوید «هرگز به کافه نرفتم٬ با هرکسی نمی‌گردم٬ هر موسیقی گوش نمی‌کنم٬ یعنی وقت‌ش رو ندارم.» آدم سرش را در گریبان فرو می‌برد و به روی خودش نمی‌آورد٬ که با شنیدن جمله‌ی آخر چقـدر ترسیده است.

پ.ن.۰؛ این استاد اکبرعالمی عجب محشری‌ست. شمایل استاد اعلمی خودمان را تداعی می‌کند.

پ.ن.۱؛ مدتی‌ست با هیچ مصدری به اندازه‌ی «تداعی کردن» حال نمی‌کنم. اصلاً تکرارش هم ملال ندارد؛ از بس یک طورِ خوبی‌ست.

پ.ن.۲؛ گیک‌ها و بعضی‌های دیگر همیشه از صفر شروع می‌کنند.



  • ۲ نظر
  • ۱۳ مرداد ۹۴ ، ۰۳:۲۷
نگفتمت مرو آنجا٬ که آشنات منم؛ در این سراب فنا چشمه‌ی حیات٬ منم. نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی؛ مرو به خشک٬ که دریای باصفات٬ منم. نگفتمت که چو مرغان به سوی دام مرو؛ بیا که قدرت پرواز و پرّ و پات٬ منم. نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند؛ که آتش و تبش و گرمی هوات٬ منم. اگر چراغ دلی دان که راه خانه کجاست؛ وگر خداصفتی دان که کدخدات٬ منم.



  • ۱ نظر
  • ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۱۵

 خسته که باشد یک طورِ محشری زیباست. قیافه‌اش آدم را بلند می‌کند می‌کشد سمت قوری٬ که دو استکان چای بریزی و بیاوری. بنشینی نگاهش کنی٬ او چای‌ش را مینوشد و عطش بی‌حوصلگی‌اش فرو می‌نشیند. شاید اگر بیشتر نگاهش کنی٬ کم‌کم چشمان خسته‌اش را ببندد. و شاید اگر باز هم نگاهش کنی٬ به اندازه‌ی یک مرگ موقت آرام‌تر شود. 

 نوشتن که جرم نیست. نه قضاوتی در کار هست و نه داوری. وگرنه میدانستم این همه عذاب و نشدن برای چیست. مگر چه کم گذاشتم برای ساختن سرنوشت٬ که این‌طور ناکامم گذاشت؟ من اگر هر از گاهی حافظ به دست می‌گیرم٬ از سر دل‌تنگی‌ست. خواجه از دل من خبر دارد و به وقتش می‌گوید نشدنی‌ست٬ به وقتش می‌گوید بمان و نگریز٬ به وقتش می‌نالد و اشک‌های نریخته‌ی من را می‌گرید. خواجه از دل من خبر دارد٬ از دل او هم٬ هردو پر می‌شویم از کلامش اما به سوی خود٬ به راه خود٬ به شکل و شمایل بت‌های خود. تنها اشتراکمان شاید٬ یک گم‌شدگی بی‌بدایت و بی نهایت باشد٬ که فقط محسوس می‌شود. درک و دانستن‌ش کار ما نیست؛ دل صدهزاربار تنگ‌تر می‌خواهد و اشک‌های ریخته.

 نمی‌گویم هنوز یک آرزو دارم٬ مدت‌هاست آرزویی ندارم. و بدان٬ از روزی که هیچ‌چیز جذبم نمی‌کند به آینده٬ در کالبد خود مُرده‌ام. جای شکر و شکایت هم باقی نمانده٬ وگرنه غر می‌زدم به زمین و زمان مثل قبل‌ترها که هنوز آرزویی بود. مُرده جز آرامش چیزی نمی خواهد. حتی همان آرامش را هم نمی‌خواهد٬ بلکه به سوی آرامش میل می‌کند و آنقدر گنگ می‌شود که دیگر نمی‌فهمد مُرده است. 

بی‌آرزو که می‌شوم٬ به ارزش‌ها بی‌توجهی می‌کنم. دست دوستانم را می‌گیرم می‌برم خورشید٬ و تا سر مری و ته روده فست‌فود سرازیر می‌کنم. یک لیوان کوکا هم لاجرعه سر می‌کشم و همچون شیطان رانده شده٬ از سر میز بلند می‌شوم. خیابان‌ها را یکی یکی -بدون اینکه بشمرم- تلوتلو می‌خورم و از چشمانم می‌شود خواند٬ که ارزش‌ها در روده‌ی ذهنم آرام آرام حرکت می‌کنند٬ یکی یکی دفع می‌شوند و مرا با خود پست و دانی‌ام تنها می‌گذارند.

 آرزو که نداشته باشی٬ مُرده‌ای. و من مدت‌هاست که مُرده‌ام.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۵۰
چکیده رو سابمیت کردم و منتظر جوابم! کل چکیده رو توی لیبرآفیس نوشتم و به راحتی پی‌دی‌اف اکسپورت کردم! به این فکر میکنم که خب محیط جدید و کاملاً متفاوتی‌ه٬ اما دارم کنار میام و کم‌کم سر از لذتی که لینوکسی ها ازش حرف می‌زنن در میارم. 
 دیشب با بابا تنها برگشتیم. یک ساعت و ربع توی راه صحبت کردیم از عقایدمون و نتیجه‌های خرد و کلان گرفتیم. باران تویی رو واسه n میلیونمین بار گوش کردیم و یکمی هم رادیو با صدای خش خشی بلند.
 موقع رفتن عصر بود٬ با مامان و بابا بودیم٬ نیم ساعتی دفترمُ گذاشته بودم روی زانوم و هیچی نمیگفتم. سرمُ که آوردم بالا باغ‌بهادران رو رد کرده بودیم. به مامان که بیشتر از بابا در جریان مقاله‌م بود گفتم توضیح بدم؟ گفت بله. با مثال فست‌فود شروع کردم و پیروی پیشنهاد بابا٬ برنامه‌ی فرضی‌م رو «باباجان دات کام» معرفی کردم. فکر کنم قند توی دلش آب میشد هربار میگفتم. هردوشون قشنگ گوش کردن. ایده‌ی شبکه رو که مطرح کردم ارتجالاً جزئیات رو بهش اضافه کردم و از نظر خودم محشر شد. بابا هم مقداری‌ش رو متوجه شد و بیشتر درباره‌ی فلسفه‌ی OS پرسید. درواقع صحبت‌های دیشب٬ ادامه‌ی بحث اون روز عصر٬ میشه گفت بررسی ابعاد سیاسی و انسانی OS به زعم خودمون دوتا بود. 
 دیشب که رسیدیم خونه٬ اصلاحیه سنجش رو بلندبلند خوندم تا بابا از توی سالن بشنوه. میگفت عه؟ آهان٬ حواست باشه پس. 
 دراز کشیده بود توی سالن و از دم در اتاقم درباره‌ی رشته‌ها باهام صحبت میکردیم. وقتی گفتم برق صنعتی بعد از سی‌اس تهران٬ چطوره؟ مکث کوچولویی کرد و با صدایی که پر از رضایت بود گفت عالیه. گفتم احتمال آوردن هردوش ضعیفه٬ واسه همین میگم. با بیخیالی مخصوص‌ش گفت هیچ‌چیز معلوم نیست و باید همه‌چیز رو انتخاب کنی.

 منم می‌دونم. هیچ‌چیز معلوم نیست و باید همه‌چیز رو امتحان کنم.

پ.ن: موضوع تکراری بوده واسشون. رد شد.


  • ۰ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۲۸

 اصلاً ببین؛ همّه‌ی اینا٬ هیچّی نیست. یک راننده‌ی تریلی آواره‌ی جاده ها همون‌قدر به کمال رسیده٬ شاید٬ که یک زن افغان در دامنه‌های سبز هندوکش.

 همه‌ی اتفاقای کوچیک٬ هیچّی نیست. شاید شاعری بشی به فهیمی این شاعر تازه کشف شده‌ام. که هیچ‌کس از دوستام هنوز کلمه‌ای از شعرش رو نشنیده٬ و من اگه فلانی رو فالوو نمی‌کردم و فلانی یک شعر این شاعر رو ری-پست نکرده بود٬ هنوز پیداش نکرده بودم. بهرحال٬ اتفاقای کوچیک٬ هیچّی نیست.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ مرداد ۹۴ ، ۰۲:۴۴

 جالبه‌... یک نفر چطور به چنین موجود بی‌تفاوتی تبدیل میشه. و من چطور با این قضیه کنار نمیام؟ چرا بی‌تفاوت نمیشم؟

 این اولین پستی‌ه که درحالی که توی اوبونتو هستم مینویسم. کیبرد فارسی استاندارد نیست، کاما یا اون بالاعه «٬» یا وارونه‌ست. 

 هر نرم‌افزاری لازم دارم باید سورس جدید با فرمت لینوکسی دانلود کنم و این ینی بخواب؛ تمام زمستان را...

جالب‌ترین قسمت‌ش وقتی بود که کرومیموم با کروم سینک شد! تنها تکیه‌گاه من توی این سیستم عامل غریب شد کروم عزیز.

 شمایل غربت رو تداعی می‌کنه. ای کاش همراهی درکار بود.


ubuntushot


  • ۱ نظر
  • ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۵

 شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوبِ بی‌همتا؛ تو را عاشق شود پیدا٬ ولی مجنون نخواهد شد. : ) 


  • ۰ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۲۲

 علاقه داری به کشیدن؟ بکش. اما پنج‌تا سیگار در فاصله‌ حدود سه‌متری از دوستات٬ طی سه ساعت٬ انصافانه‌ست؟

 توی ماشین٬ میشینی جلو و سیگار با سیگار روشن می‌کنی دود می‌کنی تو حلق ما٬ انصافانه‌ست؟

 ما رومون نمی‌شه بهت چیزی بگیم ناراحت شی٬ توام به روی خودت نمیاری٬ انصافانه‌ست؟

  • ۱ نظر
  • ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۴۹
هایپ‌بازی درنمیارم. معلومه که ناراحتم. بازم باختم. ولی٬ تا سحر چه زاید باز.
 خونه خوبه. فرصت کافی واسه‌ی بزرگتر شدن. و کمتر ترسیدن٬ و بیشتر خندیدن. باعث شدن من آزاد بشم.
 به من میگه بی‌دلیل تو باخته‌هاتُ می‌بری. تهش میشی آدمی که خنده‌هاشُ می‌خری.

 دوستش دارم. اما نه علاقه‌ی منحصرکننده‌ی اشتباهی. علاقه‌ای که تا هست خوبه٬ نباشه هم اتفاقی نمی‌افته. حرف میزنه خوبه٬ اما این که از هر ده کلمه فقط دوتاش رو متوجه می‌شم اهمیتی نداره. مهربونه٬ اما توی حکومتی که توی دنیای خودش به پا کرده و اونجا سلطان‌ه. روشن‌ه٬ پاک‌ه٬ اما خطرناک هم هست. مثل گرگ سفید باوقار. 

ما خیلی وقت‌ه دستمون به هیچ‌جا بند نیست. 
 اصن حسّ مهمونی رفتن که ندارم٬ حسّ پیرهن پوشیدن هم ندارم٬ از همه‌س اینا جالب‌تر٬ اعصاب نشستن بین دوستان بی‌اعصابمون در این ساعات رو ندارم. ما چقّد خریم آخه؟ حالا وقت ضیافت کنکوریاست؟ مریم‌م نیست اونجا دلداری‌مون بده. 
 هوا رو ببین؛ قیامت‌ه.
 عید امسال هم باد وحشتناک بود وقتی توی نمازخونه با هفت-هشت نفر دیگه٬ هر کدوم یه نقطه‌ی دورتر از بقیه نشسته بودیم. اون‌موقع من ترسیدم اما به هیچکی نگفتم. از زیر پنجره پا شدم رفتن نزدیک یاسمن نشستم٬ اما نپرسید چرا٬ منم چیزی نگفتم.
 من از صدای باد هم می‌ترسم. 
 بارون‌م گرفت. شُکر.




 ویولن خیلی سخت شد. خیلی خیلی سخت شد. دست راستم خشک می‌شه. درد میکنه از استخون. گوشم کر میشه از صدای اشتباهیش. از قرچ قرچ کردنش. می‌دونم اشتباه از منه. اما درستشُ نمی‌دونم. اینجاست که می‌فرمان «یارب از ابر هدایت برسان بارانی.»
 بابا می‌گه حالا بهتر شد٬ تیکه تیکه تمرین کن همین‌طوری که پیش میری خوبه. من اما باور نمی‌کنم. هنوزم به اندازه‌ی چند روز پیش آشغال می‌زنم و می‌شنوم.

 همکاری نکردنشون با کتاب‌خوانی هم مزید بر علت شده٬ که من اثاب مثاب نداشته باشم.

 اگه بود و همه اینا رو بهش می‌گفتم٬ همون باران ابر هدایتم می‌شد توی مورد اول٬ و دل و جرئت بهم میداد واسه حل کردن مورد دوم. حالا که نیست. من فقط زورم به این کلیدها میرسه٬ و از تمام دنیا٬ فقط چند گیگ اختیار توی این بلاگ دارم. 

ع. عزیز گفت می‌ترکونی. درحالی که ع. عزیز خودش چند سال پیش به معنای واقعی ترکونده و ازون آدمای چند بُعدی و باحاله. نمی‌دونم٬ هرکی از بیرون به من نگاه می‌کنه فکر می‌کنه به همون نسبت که آدم درس‌خونی به نظر می‌رسم٬ رتبه‌ی خوبی هم میارم! واسه‌ی من مهم نیست. ولی جای سوال داره٬ که چرا همچین انتظاری محقق نشد؟

 اینم شده تمام مشغله و امید و آرزوی کاذب من؛


gold miner