دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.
این اولین مراسم خواستگاری خواهد بود که توش حضور دارم! اونم به سِمَتِ پذیرایی‌کننده٬ وگرنه اجازه نمی‌دادن حضور داشته باشم:))
 دغدغه‌ی «چی بپوشم؟»‌م خیلی کم‌رنگ شده٬ چون سوژه‌ی اصلی نبودن یه حالت خوشایندی از بی‌خیالی داره:))
 شب‌م میریم که بریم واسه عاروسی یه بنده‌خدا:)) بازهم دغدغه‌ی «چی‌بپوشم؟» ندارم چون درحال‌حاضر چهارتا پیرهن و دوسه‌ دست لباس مناسب مهمونی توی کمدم آویزون‌ه. دغدغه‌م اینه که آخرین باری که توی اون خونه و خانواده عروسی بود٬ عمو زنده بود؛ به دیگ‌های غذا سر می‌زد٬ یهو می‌رفت با یک کامیون صندلی برمی‌گشت٬ هی حرص می‌خورد که دیر نشه واسه دنبال عروس رفتن. هی میومد با ما بچه‌ها شوخی می‌کرد و ازمون قول می‌گرفت که شب حسابی برقصیم.

پ.ن. شایدم حضور پیدا نکنم. ایشون حتی حضور بنده رو هم به فالِ شر می‌گیره.:))


  • ۳ نظر
  • ۱۸ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۷
استاد٬ امروز من را در حینِ ارائه‌ی تکلیف به آن شکل که تمرین کرده بودم و نه به آن شکل که استاد در همان لحظه تصحیح‌م کرده بود٬ به ضربِ کف دست بر کتفِ این‌جانب کتک زد٬ و قلب من لحظه‌ای ایستاد٬ و خشک‌م زد٬ و او می‌خندید و ملامت‌م می‌کرد که «مگه نگفتم فااااااااااا دیِزه؟»

 حالا هی بگین نتایج اومده و فلان.
 حالا من باید هردوهفته یک‌بار برگردم که بیام نزد استاد. 
 حالا من کجا تمرین کنم اونجا؟

  • ۳ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۸
وقتی که میری جای پراسم‌ورسم‌تر و می‌بینی که ای‌بابا٬ همون جای قبلی حرفه‌ای‌تر کار می‌کرد. الآن شصت‌درصد پهنه‌ی پیشونیِ من رو به ضربِ تیغ سوراخ‌سوراخ کرد و چارپنج روز دیگه برای اولین بار شاهد رویش علفزار در اون قسمت هستیم. بزرگوار٬ خودم که دلسوزانه‌تر از شما گند می‌زدم.
 شلوار مثلاً جین گرفتم درحالی که اون جینِ تیپیکالِ رویاهام نیست. صرفاً زرق‌وبرق نداشتن و چسبون نبودن‌ش راضی‌م کرد ولی اصلاً به هشتاد تومن نمی‌ارزه. باور کنید من آدم خسیس یا طماع(طمع‌کننده؟)ی نیستم٬ اما وقتی تناقض واضحی می‌بینم بین جنس و قیمت اعصاب‌م خورد می‌شه. و چون اون چیزی رو که توی ذهنم‌ه نگشتم که جایی ببینم٬ مجبورم که تن بدم به بازارِ عرضه‌شده‌ی بی‌تقاضا. و بعدش؟ اون‌قدر ازش استفاده می‌کنم که بهش عادت کنم٬ این‌طوری بهم تلقین می‌شه که انتخاب خوبی داشتم؛ درواقع سطح تقاضام رو در حد چیزی که بهم عرضه شده میارم پایین. خب٬ این یک جنایت در حقّ خودمه.
 مامان‌م گفت تو کفش درست کردن رو هم باید یاد بگیری تا بتونی از پسِ خواسته‌های رویایی‌ت بر بیای. درباره‌ی لباس دوختن هم قبلاً صحبت کرده بودیم. بله٬ من تمایل دارم یه تولیدی کامل واسه زندگیِ خودم داشته باشم. چون خواسته‌های ذهنی‌م واقعی نیست. و به هیچ حد کمتری راضی نمی‌شم٬ اما این جبری که باعث می‌شه چیزها یا خدماتی که خواسته‌ی حقیقی‌م نیست رو بخرم٬ کم‌کم دیوونه‌م می‌کنه.
 حتی به نظرم آلبوم جدید چارتار هم به خوبیِ قبلی نبود؛ نهایتاً ۳تا ترک‌ش رو پسندیدم. این عدم رضایت نسبت به «هرچیز» منُ زجر می‌ده. فکر کنم وسواس که می‌گن همینه. حتی آخرین روان‌پزشکی که ویزیت‌م کرد رو هم قبول ندارم. هاها:/
 خیلی اتفاقی دارم با تیپ جالبی از کتاب‌ها آشنا می‌شم. شبهِ آینده‌نگرانه٬ ویران‌شهر یا مدینه‌‌ فاسده.
  • ۳ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۳

 از یک‌ جایی به بعد حتی شال‌گردن بافتن هم حوصله می‌طلبد و من ندارم. آن موقع ناجی فقط سلطانِ پاستوریزه‌ها٬ بستنی عروسکی‌ست.

 بعضی وقت‌ها احمق‌ترین می‌شوم و فکر می‌کنم همه‌ی عمرم را با یک مشت احمق دوره شده بودم و احتمالاً خواهم شد. اما زندگی واقعی باید این باشد که با کسی مثل وزنیاک رفیق باشی٬ باهم بروید داخل یک انبار متروکه‌ی کوچک در سیلیکون‌ولی٬ یک هفته‌ی تمام شب و روز طراحی کنید و چاپ کنید و لحیم کنید و پروگرم کنید و شکست بخورید و به‌هم روحیه بدهید. یک هفته‌ی تمام در را روی خودتان ببندید و فقط وقتی گرسنگی به هردوتان فشار آورد جَلدی بروید سر خیابان دوتا مک‌دونالد و موهیتو بگیرید بیاورید.

 زندگی واقعی باید این‌طور باشد که آخر هفته خانه‌ی یک نفر از خودتان جمع شوید برای تمرین و آن‌قدر هم‌نوازی کنید که همسایه‌ها پلیس خبر کنند. با مقدار زیادی عذر و بهانه و تعهد پلیس را رد کنید برود پی کارش و تا صبح بستنی و شربت آلبالو بخورید٬ چرت و پرت بگویید و بخندید. 

 زندگی واقعی شاید این‌طور باشد که هرشب قبل از خواب با بیانی متفاوت با شب‌های قبل٬ به کسی شب‌به‌خیر بگویید و او هم با به روش خاص خودش٬ خواب آرام و خنکی برای شما آرزو کند.

 زندگی واقعی تحرک بیشتری دارد. لازم نیست بنشینید و برای هم مزّه بپرانید و قاه‌قاهِ گرافیکی بفرستید. زندگی واقعی خنده کم دارد٬ قاه‌قاه که دیگر واقعاً نادر است٬ بیشتر لبخند پیش می‌آید و هر از گاهی ذوق‌زدگی.

 در زندگی واقعی باید یک شعری بلد باشی که پدرت هم بلد است و با یک ریتم مشترک که هردوتان شنیده‌اید برای مادر آواز بخوانید.

 در زندگی واقعی باید روزی دو بار مسواک بزنی؛ باید در کیفت نخ دندان و مسواک و خمیردندان داشته باشی و مدام مسواک بزنی. 

 در زندگی واقعی باید کتاب‌های رفرنس را باز کنی روی میز بچینی و ساعت‌ها بخوانی و نوت برداری. وقت ناهار هرچه فهمیده‌ای برای دوست هم‌کلاسی‌ات توضیح دهی و او بیشتر از تو بلد باشد که بتواند تصحیح‌ت کند. در زندگی واقعی هیچ جزوه‌ای اهمیت ندارد.

 در زندگی واقعی دیگر واقعی بودن معنی ندارد٬ زندگی واقعی که من ترسیم کردم به آرمان‌شهر شخصیِ من بیشتر شباهت دارد تا زندگی خوش‌بخت‌ترین انسان‌ها.

  • ۴ نظر
  • ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۳۷

 این منشن شدن‌ها٬ آخ که چقدر خوبه منشن شدن‌ها. این‌که حواسش هست که کاراشُ دوست داری٬ این‌که می‌گه آهای کار جدید؛ شماهایی که دوست دارین بفرمایین گوش کنین. این که شجریان رو نو می‌کنه٬ این که دقیقاً چشم نرگس رو انتخاب می‌کنه٬ این که خوشگل‌ه و حسّ خوشگلی به آدم می‌ده؛ همه‌‌ش خوبه. همه‌ش.

 ترسم که مجنون کند بسی٬ مثلِ من کسی٬ چشمِ نرگس‌ت؛ دیوانه٬ دیوانه...

 

 گوش‌کنید.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۲۴

 همیشه دوست دارم موهام بلند باشه٬ وقتی موهام به آستانه‌ی «بلند» محسوب‌شدن می‌رسه٬ از کنترل‌م خارج می‌شه. اما الآن دیگه آخر تابستون‌ه٬ هوا خنک شده٬ آسمون رنگِ پاییز داره٬ حتی اگه موهای معترضم دور گردن‌م تجمع کنن٬ ناراحت نمی‌شم٬ دوستشون دارم. 

 ج. یه جمله‌ی جالب درباره‌ی تصحیح غلط داشت؛« یک تصحیح اخلاقی به این صورت هست که روی غلط خط بزنی و درست رو کنارش بنویسی.» اگه می‌خواین بخشی از لایه‌های زیرینِ شخصیت کسی رو بشناسین٬ دقت کنین غلط‌هایی رو که بهش گوشزد کردن خط می‌زنه٬ یا پاک می‌کنه؟ حالت سومی هم وجود داره؛ نه تنها اون غلط رو سریعاً پاک می‌کنه٬ حتی آثار گوشزد شدن رو هم پاک می‌کنه و هیچ ردّی از اشتباه‌ش باقی نمی‌ذاره.

 ما اشتباه‌مون اینه٬ جایی هستیم و کاری می‌کنیم که تحسین شیم. حالا اگه یه نفر بهمون خرده گرفت٬ سریع عصبانی می‌شیم و دلیل‌مون هم تحسین اکثریت‌ه٬ اکثریتی که معلوم نیست چی توی ذهنشون می‌گذره٬ چرا ما رو تحسین می‌کنن٬ و اصلاً آیا تا به‌حال با کسی مخالفت کردن؟!

 کِی میایم بیرون ازین پیله‌ی گندافتاده... خسته‌م از خودم. دوست دارم پروانه شم.



  • ۰ نظر
  • ۱۵ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۱۳

 بعد از این‌که صبح خبر گرفتم که ایراد گوشی تأیید شده٬ کمی از انتظارم کم شد. 

 بعد از امروز عصر که کفش‌های تقریباً دل‌خواهم رو ارزون خریدم و کلی با نوشین قدم زدیم٬ حالم خوب شد. فارغ از انتظاری که هنوز هست.

 ظهر کابوس‌ دم صبح رو سر ناهار واسه هرسه‌تاشون تعریف کردم. نگین می‌خندید و تصدیق می‌کرد که زیاد خواب این‌شکلی می‌بینه. مامان با تأثرِ هرچه تمام‌تر ادامه‌ی ماجرا رو می‌پرسید. بابا سرش رو به غذاش گرم کرده بود٬ چیزی نگفت.

 بعدازظهری داشتم به متنی که میم جایی نوشته بود فکر می‌کردم٬ و برگشتم به گفتگوهایی که در همین باره داشتیم٬ و یهو حس کردم که یکی از مهم‌ترین دلایل جفا نمودنش همین بود. بعد غصه‌م گرفت اما عصبانی هم بودم. شروع کردم به نوشتن ذهنیِ یک متن فرضی در نکوهش اون متنی که به تازگی ازش خوندم. 

 در همین اوان موج‌سواری و غرق‌شدگی همگانی٬ یک دسته آدم مثل خیلی از آدم‌هایی که تاریخ به خود دیده است٬ سعی دارند جماعتی را به روشی گرد خودشان جمع کنند. در واقع همه‌ی آدم‌های طبیعی چنین میلی دارند٬ اما فقط عده‌ای از آن‌ها سعی می‌کنند. حالا عده‌ای آدم دیگر نشسته‌اند به تماشای این‌ها و مریدان‌شان٬ هر از گاهی نقدشان هم می‌کنند و تناقض را مثل یک تار موی حنایی‌رنگ از توی دیزی بیرون می‌کشند که بگویند هان! شما ابله‌ها چشم‌تان کور است و فقط من و امثال من مو را می‌بینیم. ما زجرکشیده‌های روزگاری‌م از بس مو کشیدیم بیرون و خم به ابرو نیاوردیم که شما احمق‌ها با خیال راحت غذای‌تان را کوفت کنید. اما می‌خواهیم شما را به این کوری و گمراهی واقف کنیم چون خیلی انسان‌دوست هستیم؛ خیلی مرد هستیم و کمک به هم‌نوعانِ چشم‌وگوش‌بسته‌ در خون‌مان می‌جوشد. 

 این ناجیان افسانه‌ای می‌نشینند با خودشان فکر می‌کنند که هر مطرب و آوازه‌خوان از ماتحت‌ش یک دین و مذهب و کلاس دفع می‌کند و به خورد هم‌نوعان نفهم‌شان می‌دهد. این ناجیان افسانه‌ای خیلی درد می‌کشند؛ خیلی. بعد برای این‌که خیال‌شان از صدق تفکر و گفتار خودشان راحت باشد٬ نقدهای پر از نیش و کنایه‌شان را می‌گذارند وسط و هریک آه و افسوسی داغ بر آن می‌چسبانند.

 [خطّ آخر را پاک کردم به حرمت همه‌ی خطوط قبل. اما نه شأن کسی برای من کم می‌شود با این حرف‌ها و عقایدش٬ نه شأن کسی زیاد می‌شود با این نقدهای پر نیش‌وکنایه‌اش.] 


  • ۰ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۳۵

 می‌خوام یک چالشی(همیشه واسم جالب بود که چالش معادل فارسی چلنج‌ه!) رو مطرح کنم؛ این چالش کاملاً واقعی‌ست البته من نظر قطعی‌م رو قبلاً اعمال کردم و حالا می‌خوام نظر شما رو بدونم.

 یک گوشی موبایل به قیمت خامِ ۲ میلیون و ۲۴۹ هزارتومن از دیجی‌کالا خریدیم که بخاطر هزینه‌ی پست اکسپرس ۸ هزارتومن اضافه هم پرداختیم.

 گوشی مشکل داشت و باید در عرض کمتر از دو روز به دیجی‌کالا برمی‌گشت. پست ویژه رو انتخاب می‌کنیم که ۲۳ هزارتومن هزینه داره و کمتر از ۲۴ ساعت به مقصد می‌رسه.

 گوشی پس‌فرستاده شده چندین روز در صف پذیرش و بررسی قرار گرفته و نهایتاً تأیید می‌شه که مشکل داشته. توجه داشته باشید که در این مدت قیمت همین گوشی موبایل در دیجی‌کالا به ۲ میلیون و ۱۹۰ هزارتومن می‌رسه. یعنی ۵۹ هزار تومن کاهش از زمانی که ما گوشی رو خریدیم.

حالا دو راه باقی مونده؛ 

یک. این که گوشی رو تعویض کنیم! هیچ پولی از دیجی‌کالا نمی‌گیریم مگر هزینه‌ی پست رفت(که احتمالا ۸تومن از ۲۳تومن رو شامل میشه) و برگشت.

دو. منصرف می‌شیم؛ فقط هزینه‌ی خام گوشی (۲ میلیون و ۲۴۹ هزارتومن) بهمون برمی‌گرده و خبری از هزینه‌ی پست گوشیِ برگشت داده شده نیست. اما٬ با توجه به این که همین مدل گوشی ۵۹ هزارتومن تخفیف خورده٬ می‌تونیم بعد از پس گرفتن پولمون٬ به عنوان یک خریدِ جدید دوباره اقدام کنیم. با احتساب ۸ هزارتومن پست اکسپرس که به هزینه‌ی خامِ گوشی اضافه می‌شه٬

کدوم روش مناسب‌تره؟ 


  • ۲ نظر
  • ۱۴ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۳۰

 گفتم نرو به درَک٬
 هوای جهنم گرم است.

 تو تا درَک پیاده‌روی کن٬ اما؛
 وسیله‌ نقلیه‌ ما مرگ است.

 می‌کشم دستِ چپت را٬ چون؛
 دست راستت مشغول سیگار است.

 تو که ماندن را صحیح نمی‌دانی٬
 تو برو. این حقیر در بند است.

 کاسه‌ای فیروزه‌رنگ دارم؛
 کاسه‌ام از صبر لبریز است.

 پشت پایت آب نمی‌ریزم؛
 صبر از آبِ چاه عزیزتر است.  


  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۵۴
فقط کمانچه‌نوازی بهزادحسن‌زاده دهان همه را می‌بندد. ای کاش بیشتر ازین‌کارها می‌کرد. هق‌هق.
  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۰۹

از وقتی به یاد می‌آورم دفتری داشت که هرازگاهی در آن می‌نوشت. «هر‌ازگاه» اصطلاحی کلّی‌ست برای وقتی که نمی‌خواهم بگویم «هر چند روز یک بار»٬ چون بعد ذهن‌م درگیر این می‌شود که «چند» یعنی چندتا؟ من همیشه حافظه‌ی ضعیفی داشته‌ام. از کودکی خاطرات بسیار کمی در ذهن‌م دارم٬ اما این را تقریباً به وضوح یادم هست که یک روز درحالی که پشت اپن آشپزخانه ایستاده بودم پرسیدم «چند» یعنی چندتا؟ پدرم عادت دارد تا سوال را شیرفهم نشده لب به پاسخ نگشاید؛ توضیح خواست. گفتم مثلا وقتی می‌گویند برو چند روز دیگر بیا٬ یعنی «چندعدد» روزِ دیگر بیا؟ پدر گفت یعنی برو دو سه روز دیگر بیا. پرسیدم همین؟ مادر که فرشته‌ی نجات من از جواب‌های ناقص پدر است٬ وارد صحبت شد و گفت چهار و پنج هم قبول است٬ اما مطمئناً منظورشان بیشتر از «یک» روز بوده. آن روز فهمیدم مردم هروقت حوصله‌ی شمردن ندارند می‌گویند «چند». اما من خودم را دربرابر این عددِ بی‌عددی مسئول می‌دانم و حتی اگر حوصله‌ی شمردن نداشته باشم٬ سعی می‌کنم از واژه‌های دیگری استفاده کنم.

 هر دو یا سه روز یک‌بار٬ گاهی هفته‌ای یک‌بار٬ گاهی چند روز متوالی٬ در دفترش می‌نوشت. بعضی از نوشته‌هایش را برایم می‌فرستاد و من می‌خواندم. اما بیشترشان در همان دفتر ثبت و دفن می‌شد. از دو سه سال پیش دفتر جای خودش را به لپ‌تاپ داد. احتمالاً به این دلیل که لمس دکمه‌های کیبرد احساس واقعی‌تری از انفعالات ذهن می‌دهد٬ تا یک روان‌نویس که فقط تکان می‌خورد و اصطکاک دارد با صفحات سفید و خط‌ کشی شده‌ی تمام شدنی. ضمن این‌که خط‌خوردگی فقط در دفتر معنی داشت و در لپ‌تاپ هرچیزی درست‌تر بود. اما وقتی به تنگ می‌آمد٬ وقتی حوصله‌ی نشستن و کشیدن ده‌تا انگشت به این طرف و آن طرف را نداشت٬ دفتر هنوز هم‌قطار قدیمی‌اش بود. از حق نگذریم٬ هیچکس به اندازه‌ی یک دفتر٬ محرم نیست. هنوز هم می‌نویسد. گاهی در دفتر یادداشت قهوه‌ای‌رنگ با آن روبان قرمز وسط‌ش و برای دفن شدن٬ گاهی برای بقیه و برای خوانده شدن.
 از آن‌روزها تا این‌روزها پنج سال می‌گذرد٬ هم او تغییر کرده و هم من. اما دو عادت‌مان همچنان باقی‌ست. عادت او به نوشتن٬ و عادت من به خواندن. گیریم او دفن‌شدنی‌هایش کمتر شده و همه‌خوانی‌شدن‌هایش بیشتر٬ گیریم من نوشته‌های کسان دیگری را می‌خوانم و نمی‌توانم کلمات‌ش را مثل قبل هجی کنم. اما عادت‌هایمان باقی‌ست.  
 
 
 
 
  • ۲ نظر
  • ۱۳ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۴۲
طوری مستأصل‌م که ترس دارم دو دقه برم دستشویی٬ دیجی‌کالا زنگ بزنه نباشم جواب بدم. حساب کنید دیگه از حمام رفتن‌ چقدر وحشت دارم.:|
 عصر می‌ریم ببینیم کفشی که مامان‌م دیده همون کفش رویاهام هست یا نه. اگه بود می‌خرم و خوش‌حال می‌شم٬ اگه نبود از اینی که هستم عصبی‌تر می‌شم.
 آنا کارنینا رو قبلاً خونده بودم٬ فیلم‌ش هم یه‌بار دیده بودم. اما دیشب که واسه دومین بار فیلم رو دیدم٬ یه الگوی خیلی شفاف به ذهنم رسید؛ شاید خیانت هم ژن داره. وقتی برادر خانوم‌ت دائم به همسرش خیانت می‌کنه٬ بهتره که آماده باشی. البته آدم همیشه باید واسه‌ی خیانت آماده باشه٬ وگرنه کور می‌شه و باور نمی‌کنه که چقدر تنها شده.
 رشته و دانشگاهی که می‌خوام حقّ من‌ه٬ سهم‌ من‌ه٬ وا نمی‌دم:))
  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۴:۱۶

 واقعاً کاسه‌ی صبر و حوصله‌م به آستانه‌ی سرریزی رسیده؛ به این صورت که تمام انتظارهای ممکن رو توی چند روز اخیر کشیدم و احتمالاً تا روزهای آینده هم ادامه خواهد داشت. نتایج٬ دیجی‌کالا که زنگ نزده سه‌روزه٬ عینک‌م که درحال تعمیر شدن‌ه٬ پاییز٬ زمستون٬ موهام که بلند بشه٬ جمع‌وجور کردن واسه یه مهاجرت کوچیک٬ یه خوابِ زندگی‌بخش٬ و اشاراتِ نظر...

 

  • ۰ نظر
  • ۱۱ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۴۶