دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

امروز حوالی غروب نور کمتر می‌شد و حال من هم وخیم‌تر. همان‌وقت‌ها بود که آن خانمی که مثل فرشته‌ی نجات چند روز پیش مطمئنم کرده بود به رفتن، به پیام راجع به بن‌بستی که در عالم عاشقی گرفتارش شده‌ام پاسخ داد. گفت که زمان رفتن خودش یک نفر بوده که او را خیلی دوست داشته، و امید داشته که این خانم بعد از رفتنش او را هم دعوت کند. اما این خانم معتقد بود که بدون هیچ پشتیبانی برای رفتن زحمت کشیده و حاضر نبوده کسی را به این راحتی به آن رفاه برساند. گفتم آن‌چه تو تجربه کرده‌ای برعکس مسئله‌ی من است. بعد راهی جلوی پایم گذاشت که از وجودش بی‌خبر بودم. در واقع قانونی وجود دارد در آن کشور که اجازه می‌دهد من و الف همین رابطه را برداریم ببریم آن‌جا؛ با مقادیری زحمت برای هر دو نفرمان. این باریکه‌ی نور چنان حالم را خوش کرد که دوست داشتم تا منزل الف بدوم و بغلش کنم و این که راهی پیدا شده که از انتخاب بین تداوم رابطه و مهاجرت خلاص شویم را جشن بگیریم. البته که نرفتم. تصمیم گرفته‌ایم من تا حد امکان آن‌جا نروم و خود الف هر زمان که برایش مناسب باشد بیاید اینجا. پس مزاحمش نشدم. چند ساعتی در وبسایت قوانین مهاجرتی مقصد جست‌وجو کردم و تا حدی مطمئن شدم که می‌توانیم شرایطش را جور کنیم. هنوز منتظریم آن خانم فرشته‌ی نجات هم از دوستش که تجربه‌ی استفاده از این قوانین را داشته پرس‌وجو کند و بعد از آن دست من و دامنِ آن سروِ بلند.


پی‌نوشت: اسم آن فرشته، دریاست. از دوستش پرس‌وجو کرده بود و نتیجه این که بله، شدنی‌ست.

حالم خیلی بده. خیلی زیاد بد. نمیدونم اگه با الف آشنا نشده بودم حالا حالم کمتر بد بود یا نه. دیشب صحبت مفصلی کردیم راجع به تصمیم من برای مهاجرت و همراهی [نکردن] او. مطمئنم که تا کمتر از یک سال دیگه از او جدا میشم و همین حالا هم به قدر کافی او رو نمی‌بینم. احساس مرگ می‌کنم. تمام چیزی که می‌بینم یک جداییِ بی‌دلیل و اجتناب‌ناپذیره. صبح برای کلاس بیدار شدم اما دیگه خوابم نبرد. دراز کشیده بودم اما آگاهی به بیچارگیم خواب به چشمم نمیاورد. دل و روده‌م شروع کرد به پیچیدن. هیچ انگیزه‌ای برای هیچ کاری ندارم. بارها به ذهنم رسید که برم خانه‌ی پدری. اون‌جا کمتر آدم به‌دردنخوری به نظر می‌رسم. اینجا با وجود بی‌فایده‌ام همه‌ی منابع رو تلف می‌کنم. اما اگه برم همین ملاقات‌های هر از گاهی رو هم از دست می‌دم. اون‌جا هم بی‌قرار می‌شم. حالم بده.

فرصت برای نوشتن نیست این چند روز. به کشف دقیقی نرسیده‌ام اما این پایین و بال‍ا شدن‌ها مستحق نوشته شدن هستند. آدم خنده‌اش میگیرد که این نقش‌ها چیست که به خودش گرفته است و به آب و آتش می‌زند خودش را که حفظ شود. انگار وظیفه‌ام است.

شش ساعت دیگر آزمون رانندگی شهری دارم، برای دومین بار. مطمئنم که این‌بار هم در همان چند ثانیه‌ی اول رد خواهم شد. انگار همه‌چیزش از اراده‌ی خودم خارج است.

گفتنش ناراحتم می‌کند، اما ضرورت دارد که ثبت کنم. میلم به الف بسیار کم شده است‌. می‌توانم به اندازه‌ی دو ماه عقب‌تر بروم و بگویم مأموریت عقلم از کجا شروع شد. از همان روزهایی که من در برهوت ماتم برده بود، نفسم سخت در می‌آمد و به او چنگ می‌زدم برای تنها نماندنم. او مثل کشتی در دریای مواج، نه تکان می‌خورد نه راهش را کج می‌کرد. بهترین ویژگی برای او، بدترین ویژگی برای من. بعداً به این نتیجه رسیدم که در صمیمیت آن‌قدر ماهر نیست که در معشوق بودن است. سرخورده شدم. دیگر فقط دو چیز برایم پررنگ بود؛ تاریخچه‌ی مشترکمان و معاشقه.

نمی‌دانم چه حقیقت یا بازنمایی عامدانه‌ای از حقیقت است که باعث شده به این نتیجه برسم که همیشه زن‌ها خواستار ابدی شدن رابطه و اکثر مواقع مردان مخالف با ابدی شدن هستند. به هر حال تا آن‌جا که من فهمیده‌ام، همه‌ی ما -چه زن و چه مرد- این عدم توازن را در ذهنمان به عنوان پدیده‌ی غالبی پذیرفته‌ایم. همین موضوع ممکن است دقیقاً در تقلید ویژگی‌هایی که پذیرفته‌ایم اثر گذاشته باشد. اما یک چیز با عقل جور در نمی‌آید، و آن میل من به عدم تبعیت از جمع است. من چرا از الف خواستم که به موضوع ازدواج میان من و خودش فکر کند؟ ۱. ترس از دست دادن او، کسی که درست بعد از ناامید شدن من از روابط عاطفی سر و کله‌اش پیدا شد، و کم‌کم عاشقش شدم. بعد از سه چهار ماه که مدام از تمام شدن رابطه ترس داشتم، همچنان ادامه پیدا و این انتظارات مرا تغییر داد. فهمیدم با اتفاقی حاصل از ضرب احتمال‍اتِ کوچک مواجهم. ۲. در زمانه‌ای زندگی می‌کنیم که مرگ بسیار به ما نزدیک است. چه مرگ اطرافیان، چه مرگ خودمان، و بدتر از آن: بیماری. حال‍ا من عمر را مختصرتر از آن می‌بینم که کسی که گوشه‌ی دلم شده است را از دست بدهم، مدت‌ها سعی کنم بدون او زنده بمانم، بعد کم‌کم سعی کنم که برگردم سر پا، به خودم بقبول‍انم که به باقی مردها فکر کنم، دوباره آزمون و خطا کنم و امید داشته باشم که باز هم حاصل ضرب احتمال‍ات کوچک سراغم خواهد آمد. ۳. ازدواج با همه‌ی مسخرگی‌اش برای ما آن‌قدرها دست‌وپاگیر نخواهد بود. ما توافق‌هایی داریم و ذهن‌های پذیرایی داریم که بال‍اخره بتوانیم گره را باز کنیم. من با همه‌ی تغییراتی که این رابطه در انتظاراتم به وجود آورد، به این که تا ابد به معشوق فعلی‌ام عشق داشته باشم و دلزده نشوم، بی‌اعتقادم. اما ترجیح می‌دهم به خاطر این بی‌اعتقادی، مادامی که عاشقم از دستش ندهم.

با همه‌ی این احوال، همین رابطه‌ای که سرنوشتش محتوم است، اشتیاق سابق را از من گرفته. حس می‌کنم حضورم در آن علی‌السویه است. وقت‌هایی که جلوی چشم الف نباشم انگار هرگز نبوده‌ام. این لحظه‌جویی آن‌قدر بر فکرش مسلط است که ارزش من در نظر خودم را به لحظه‌ها تقلیل می‌دهد.

دفاع او البته این است که اهل ابراز کلامی احساسات و حتی آگاه به این مسائل نیست. من اما انتظار یادگیری داشتم از موجود پویایی که آن‌همه دوستش داشتم. غم‌انگیز است. این -به قول خودش- حسابگری‌ها حال خودم را هم بد می‌کند. نمی‌دانم چه خبر است.

  • ۰ نظر
  • ۲۸ شهریور ۰۰ ، ۲۳:۳۰

از خودم بدم میاد. امروز به خاطر عصبانیت احمقانه‌ام باعث شدم که گوشه‌ی دلم ساعت‌ها بیرون منتظرم بماند و دل‌واپسم باشد، در حالی که من حتی این انتظار را از او نداشتم. از خودم بدم میاد. کاش می‌شد کاری کرد که همه‌چیز به ۱۲ ساعت قبل برگردد و من آن اشتباه را نکنم. او تنها دل‌خوشیم بود. حال‍ا تا مدتی نامعلوم او را هم ندارم. هیچ ندارم. از سر تا ته این زندگی حالم را به هم می‌زند. چند شب پیش بهم توضیح می‌داد که بابت داشتن والدین سالم، سقف بال‍ای سر، امکان اشتغال (حتی اگر نه خود اشتغال)، پس‌انداز معقول و این‌ها باید خوش‌حال باشم و بی‌غم. معلوم است آدم وقتی این چیزها را دارد غصه‌ی نداشتنشان را نمی‌خورد. اما چه کنم، این‌ها مرا به جلو نمی‌راند. شاید مثل‍اً این که بروم در منزل والدین و از حضور سالم و سر حالشان استفاده کنم حالم بهتر شود. اما آن‌وقت با دل‌تنگ شدن برای گوشه‌ی دلم چه‌کار کنم؟ حتی حال‍ا که این‌قدر از دستم ناراحتش کرده‌ام. شاید از چشمش افتاده باشم. اصل‍اً دیگر نمی‌دانم راجع به من چه فکری می‌کند. نگاه می‌کنم، می‌بینم این دو ماه گذشته مل‍ال سر تا پای رابطه‌مان را گرفته، من مدام از سر مل‍ال بهانه گرفته‌ام و او که اهل بحث نیست، فقط کل‍افه‌تر شده است. از خودم و از طرز وجودم در رابطه بدم می‌آید. کم و بیش به ویزیت روان‌پزشک و گرفتن داروهای ضدافسردگی فکر می‌کنم. فقط تا وقتی که هوا کمی خنک‌تر شود و کارهایم کمی بیشتر شود، اصل‍اً چه معلوم، شاید شغلی هم بگیرم. دارو فقط به اندازه‌ای که مرا به آن نقطه برساند. ها؟ امشب سر شب در حال تماشای سریالی بودم که ذره‌ای با آن ارتباط نداشتم. پیام دادم به کسی که تاحالا ندیده‌امش و امیدی هم به جالب بودنش ندارم، که امشب بیاید اینجا. گفت درس دارد و از برنامه عقب است، اما در طول هفته هماهنگ می‌کند. این از اولین دعوت دیوانه‌وارم. بعد ناصری زیر توییت خوداظهاری‌ام نوشت از من خوشش می‌آید، با این که می‌دانم ناصری خیلی زود روی مخم می‌رود گفتم جور کند فردا شب بیاید اینجا. لابد به رسم آخرین دفعه که آمده بود، شب را هم می‌ماند. فیلمی می‌بینیم و حرف‌های بی‌ربط و خارج از دغدغه و حوصله‌ی من می‌زنیم (بیشتر او حرف می‌زند و من سعی می‌کنم کلماتی از جملاتش که واقعا مغزم پردازش می‌کند را به هم وصل کنم که از او جا نمانم) و شامی درست می‌کنیم که احتمالا او بارها به خودش لعنت می‌فرستد که چرا غذا پختن بلد نیست و مادرش اجازه نمی‌دهد پا به آشپزخانه بگذارد و بعد می‌رسد به تحلیل‌های روان‌شناسانه که این فروان‌روایی در محدوده‌ی قدرت مادرش (آشپزخانه) از کجا نشأت گرفته و چه تأثیری بر نسل‌های آینده دارد. این هم دومین دعوت دیوانه‌وارم که جوابش هنوز معلوم نیست.

خواستم بنویسم تنها زمانی که سیستم دفاعی ذهنم علیه خودش حمله نمی‌کند وقتیست که رمان می‌خوانم، یادم آمد هربار رفتن سراغ کتاب نیمه‌باز رمان هم با این عذاب و غصه که چرا کتاب آیین‌نامه را نمی‌خوانم همراه است. حال‍ا فکر می‌کنم فقط مرگم یا حضور مادر می‌تواند نجاتم دهد.

  • ۰ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۲۲:۲۸
یکی از مشکل‍ات زندگی این است که همیشه باید دلیلی برای ادامه دادنش جور کنی. مثل لوکوموتیوی که مدام باید زغال‌سنگ به خورد کوره‌اش بدهی تا از حرکت باز نایستد. اگر ایستاد، دیگر به حرکت درآوردن مجددش مصیبت است. لوکوموتیو من در آستانه‌ی ایستادن است، من متوجهش هستم و به هر دری زده‌ام و می‌زنم که کار از دست نرود.
دیشب الف پیش من بود. شب تصمیم گرفتیم بیاییم خانه‌شان تا با دو دوست دیگر بنوشیم. زیاد نوشیدم و دو پک چیزکی هم کشیدم. سرم گیج می‌رفت، دلم می‌خواست دراز بکشم تا کمی ثبات پیدا کنم. آخر شب که آمدیم دراز کشیدیم در اتاق الف تازه اول ماجرا بود. در مستی از نو عاشقش می‌شوم. صحبتی هم کردیم. شب نخوابیدم، بی‌هوش شدم. تا ظهر که بال‍اخره از تخت بیرون آمدیم، بارها بیدار می‌شدیم، مرا می‌بوسید و محکم‌تر بغلم می‌کرد و دوباره می‌خوابیدیم. بیدار که شدیم می‌دانستم دیشب آخر شب اتفاقات جالبی افتاد اما درست یادم نمی‌آمد. فقط یکی دو تصویر بود. الف برایم تعریف کرد که چه صحبتی کرده بودیم.
نشسته‌ام در اتاق خوابش این را می‌نویسم. خودش پشت کامپیوترش نشسته، گاهی صدای موسش را می‌شنوم. سرگرمی‌ای جز یک سری متن شناختی و دو کتاب ندارم این‌جا.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ شهریور ۰۰ ، ۱۹:۱۶

الف عزیزم، گوشه‌ی دلم. بال‍اخره جسارت بعد از نیمه‌شب کمکم کرد که از کسی که به هر حال امیدی به برگزیده بودنش در دین خودم ندارم، دعوت کنم با من به سر قرار بیاید. نمی‌دانم دیشب که به تو آن حرف‌های رک شکننده را بعد از این که متهم‌ام کردی به بهانه‌گیر بودن زدم، سردیِ درونم را حس کردی یا نه. اگر حس کرده باشی، بدان که ده‌ها برابر آن چیزی که حس کرده‌ای در من برهوت سردی‌ست، باد کرکننده بی‌وقفه می‌وزد، تا چشم کار می‌کند زمین سیاه یک‌دست، آسمان غبارآلود، انگار آخرالزمانی را مخصوص من ترتیب داده‌اند. حال‍ا خودت را بگذار جای من، با این جهان خالی که نه تنها درونت را پر کرده، بلکه مدام غل‌غل می‌کند و شهوتناک می‌خواهد بیرونت را هم تصاحب کند، که یک هفته صبح به صبح چند متر از آن را بال‍ا می‌آوردم و حال‍ا یک هفته است که به کمک قرص فقط تهوع را مهار کرده‌ام، عزیزترین شخص مدت‌های اخیرم، هم‌بستر عزیز بسیاری از شب‌هایم، همه‌ی چشم‌اندازم، مثل گذشته با من رفتار کند؛ به همان خوش‌رویی و مهربانی، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، انگار من هم مثل گذشته‌ام. این کاری نکردن تو ندید گرفتن من است، هرچند که می‌دانم شاید حتی متوجهش هم نیستی. شاید فکر می‌کنی کنار آمدن با رنج‌ها مسئولیت فردیست و موضوعی نیست که دخالت کسی دیگر گرهی از آن حل کند. نمی‌دانم چه فکر می‌کنی، من بعد از مدت‌ها تقلا و به قول خودت بهانه‌گیری‌های متعدد برای فقط چند جمله حرف زدن با تو، خواسته‌ام را اعلام کردم. ترجیح می‌دادم کارمان به این‌جا نرسد. ترجیح می‌دادم تو رسم صمیمیت را به جا می‌آوردی و‌ خودت برای کمک به من پیش‌قدم می‌شدی. به هر جهت، من دیگر نیرویی برای نیاز کردن ندارم. درست وقتی که از کمکت قطع امید کنم، برای نجات خودم دنبال راه دیگری، شخص دیگری می‌گردم. متأسفم که این‌طور شد. حتی مطمئن نیستم تو را به قدر سابق دوست دارم یا نه. هنوز به تو اشتیاق دارم، شوق دیدن و بوسیدنت دلم را یک لحظه از آن برهوت سرد غافل می‌کند، که یک لحظه هم غنیمتی هست اما کافی نیست. هم‌خوابگی‌های اخیر را بر من ببخش. از ته دل نبود. تمام سعیم این بود که حواسم را به تو و به محبتی که همان‌لحظه به من می‌کنی جمع کنم، اما یک دیوار سیمانی بلند جلوی دیدم را گرفته بود؛ همان دیواری که جلوی تو را گرفت تا به برهوت سرد و متروک من قدم رنجه نکنی. نمی‌خواهم اذیتت کنم. هیچ‌وقت نمی‌خواستم اذیتت کنم.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۳

حضور مادر در خانه‌ام، کلاس رانندگی، تماشای سریال، این‌ها کمک کرده‌اند که کمتر فکر کنم. چند روز پیش متوجه شدم تهوع روزانه به مشکل جدی برایم تبدیل شده است. درواقع مادر گفت مشکل معده است. به غذایم خوب می‌رسد و شب‌ها بعد از آخرین غذا یک حبه قرص می‌خورم. مادر گفته بیستمین حبه را که بخورم دیگر حالم عالی می‌شود. ضمناً قبل از خواب نصف حبه آلپرازول‍ام هم می‌خورم؛ خوابیدن را آسان کرده اما هنوز کابوس هم می‌بینم. وضعیت رابطه‌ام با الف معلوم نیست. یعنی راجع به این‌چیزها و حال من حرفی نمی‌زنیم. آخرین‌بار که حرف زدیم گفت باعث حواس‌پرتی‌اش می‌شود. این را حال‍ا که می‌نویسم می‌فهمم حرف مسخره‌ای زده است. شاید انتظار من هم زیاد است. اما من اگر بودم این را نمی‌گفتم.

  • ۰ نظر
  • ۲۵ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۶

دیروز داشتم از تنهایی بالا می‌آوردم. تنهایی خالی نه، تنهایی در جهانی که هیچ نوری حتی در دوردست به من عرضه نمی‌کند. تنها چیزی که می‌بینم سیاهی و کثافت و درد و بیماری و مرگ و فقر و رذالت و موتور، موتورسیکلتی که از توی پیاده‌رو یا خلاف جهت خیابان و خلاصه هر سوراخی جیغ‌کشان می‌پرد بیرون. دیشب به مادرم پیام دادم که حالا که می‌آیند پیشم بماند، دو هفته‌ای بماند. خیلی فکر کردم این حرف را بزنم یا نزنم. آن‌ها فهمیدند تنهایم. ولی فکر کردم هر شب از این شب‌های جهنمی اگر با حضور یک نفر که دوستم دارد بگذرد، شاید بتوانم کارهایم را پیش ببرم و در این فرصت گرفتاری‌هایی درست کنم برای ادامه. اما تحمل کردن خود دیشب هم برایم عذاب بود. آن‌قدر بی‌پناه بودم که از الف خواستم هرطور شده حتی فقط برای خواب بیاید پیشم. او گفت که من بروم پیششان. رفتم. دوست‌دختر هم‌خانه‌ی الف هی پرسید چه خبر و من نمی‌توانستم حرفی بزنم بدون این که کسی به منجلابی که همان‌موقع هم در آن دست‌وپا می‌زدم شک نکند. صحبت انهدام رابطه‌ام با الف را کشیدم وسط، دختر نه گذاشت و نه برداشت، پذیرش انهدام با آغوش باز و رفتن به استقبال تک‌نفره از دوره‌های بعدی را توصیه کرد. الف کیف می‌کرد از توصیه‌های دختر، من مانده بودم که آخر چرا بدون مکث همچین حرفی می‌زند. این هم اضافه شد به آن جماعتی که متوجه نیستند ترس‌های من چیست و چرا قوی بودن در این موضوع خاص معنی ندارد. از کی تا حالا تحمل جدایی از نورانی‌ترین تکه‌ی زندگی برای رفتن به یک نقطه‌ی دیگر از این جهان پوشیده از کثافت به امید چیزهایی که نمی‌دانیم چیست ارزش پیدا کرده؟ شما متوجهید که ثانیه به ثانیه‌ی سر پا ماندنم در وضع موجود چه‌قدر مشکل است؟ آن‌وقت من ورق مسکّن‌هایم را بگذارم در خانه و راه بیفتم در خیابان‌های پر از موتورسیکلت بگویم چه؟ من گذاشتن و گذشتن بلدم؟ خاک بر سر من.

صبح موقع صبحانه با الف بالاخره صحبت جدی‌تری کردیم. گفت الان نمی‌تواند به این چیزها فکر کند یا راجع بهشان حرف بزند. گفتم من مهلت تصمیم گرفتنم چهار پنج ماه دیگر است، دیگر حرفی راجع به این موضوع نمی‌زنم تا آن موقع که دوباره نظرت را می‌پرسم.

دلم میخواهد نقاشی کشیدن درست را یاد بگیرم. باید موضوع کاندید دوم برای تز را پیدا کنم، نظر چند نفر را راجع بهشان بپرسم و استاد راهنما بگیرم. بعد باید زبان بخوانم که سه ماه دیگر امتحان بدهم. خیلی زیاد دلم می‌خواهد با آدم جدیدی آشنا بشوم، اما نمی‌دانم مشکل از خودم است یا این بیماری زهرماری که هیچ‌کس را سراغ ندارم بگویم: بیا برویم قدمی بزنیم. تا چشم کار می‌کند امید هیچ بهبودی نیست.

  • ۰ نظر
  • ۱۹ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۱

حس می‌کنم چیزهایی تمام شده است و من هنوز باورشان نکرده‌ام. چنگ می‌زنم نگهشان دارم. انگار عقل از سرم پریده. البته که نپریده، فقط وقت نتیجه‌گیری برای غصه‌دار کردنم به کار میفتد. جایی نیست که احساس سربار نبودن نکنم. با خودم در افتاده‌ام. انگار هیچ معنایی وجود ندارد دیگر. حالا من هر روز کلمه‌ی «مهاجرت» را از دهانم تف می‌کنم که از فکرش غافل نشوم، که این هم به بی‌معناها نپیوندد.

الف عزیزم، گوشه‌ی دلم، من سر در نمی‌آورم چطور کسی که در همه‌ی لحظاتی که من با تو داشته‌ام بوده، به ادامه‌ی این ماجرا فکر نکند‌. یا مثل‍اً خطر تمام شدنش را که حس می‌کند دست و پایش را -مثل من- گم نکند. تو می‌گویی آن‌قدر گرفتاری داری که فکر کردن به این یک جزء زندگی در نظرت مسخره است؟ من می‌گویم دنیای درون و بیرون من آن‌قدر کثافت‌زده است که رابطه‌ی من و تو وصله‌ی ناجوریست در آن. امروز حال من خوب نبود. بی‌قرار بودم. دیشب کنار خودت، پشت به تو، غصه‌ام را اشک ریختم. حس می‌کردم کنار یک غریبه خوابیده‌ام که از آن‌چه میان من و تو رفته فقط چیزکی شنیده است. این‌جور وقت‌ها که با دل‌شکستگی همه‌ی تلاشم را می‌کنم سرپا بمانم، با این فکر خودم را قانع می‌کنم که رفتن تو مرا نمی‌کشد. شاید ماه‌ها متوقف شوم، اما نمی‌میرم. اما باز...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۶
شب و روزم در سیطره‌ی ترس است. دوزخِ جدا شدن از معشوق. دوزخِ مرگ پدر، مادر، دوست. دوزخِ فقر کارگر، دوزخِ مظلومیتِ مظلوم. دوزخِ تاریک آینده. من یک زمان فکر می‌کردم با قدرت عشق می‌شود همه کار کرد. حالا این حرف به خنده‌ام می‌اندازد. عشق وصله‌ی ناجور زندگی‌ام شده است. احساس گرفتاری می‌کنم. انگار در لوله‌ی تنگ سراسر خرده‌شیشه‌ای قرار گرفته‌ام که فقط با تکه‌پاره شدن جانم می‌توانم از آن بیرون بیایم. این تمثیل وحشیانه از یک رابطه‌ی -فعلا- سراسر محبت و آرامش را بر من ببخشید. من آن وقت که طرح عشق‌ورزی می‌ریختم به خواب هم نمی‌دیدم که کارم به این‌جا بکشد. من اگر یک مقصر برای وضعیت فعلی‌ام پیدا کنم، مسببان همه‌ی مصائبی‌ست که باعث شده‌اند همه‌مان فرار را به قرار ترجیح بدهیم. دنیا هم جای خیلی بزرگی‌ست. هرکه می‌رود در دنیا (می‌نویسم «می‌رود» چون علی‌الظاهر این مملکت خون‌زده بیرونِ دنیاست) هر کنجی‌اش که اجازه بدهند بنشیند دیگر دست‌نیافتنی می‌شود. امشب اتفاقی به یک مقاله برخوردم راجع به تصمیمِ ازدواج کردن یا ازدواج نکردن. جایی موقعیتی فرضی برای تمرین ذهن تصمیم‌گیرنده نوشته بود. گفته بود: فرض کنید دکمه‌ای وجود دارد که وقتی آن را بزنید این رابطه تمام شده، آپارتمان‌هایتان از وسایل شخص دیگر پاک شده، اطرافیانتان باور دارند که خودتان را بازیافته‌اید و راستش را بخواهید امشب یک قرار هم دارید. این جمله‌ی آخر را که خواندم فقط و فقط قرار گذاشتن با الف برای یک شروعِ از نو به ذهنم رسید. بغضم گرفت. اتفاقی که بینمان افتاده است -با همه‌ی معجزاتش- برگشت‌ناپذیر است.
فکر می‌کنم. از فرصت کم‌مشغلگی استفاده می‌کنم تا بفهمم دردم درمان‌شدنی‌ست یا نه. بالاخره آن‌قدر دست و پا می‌زنم تا از نفس بیفتم. دل‌شوره دارم. می‌ترسم. دوزخی‌ام. هر زمان در یکی از دو لبه‌ی پرتگاه قدم می‌زنم.
  • ۰ نظر
  • ۱۲ مرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۸

دیشب برای اولین‌بار بعد از کودکی پشت فرمان ماشین نشستم. کارم از چیزی که انتظار داشتم بهتر بود. امیدوار شدم. حالا آن‌قدری که بروم سراغ کلاس عملی را از آموزشگاه بگیرم جرئت دارم. دیشب آخروقت یکی از کسانی که برایشان پیام فرستاده بودم جوابم را داد، و چه جواب نجات‌دهنده‌ای؛ فرصت کار پاره‌وقت روی فقر خانوار ایرانی. رزومه فرستادم، تا ببینم چه شود. امروز عصر یکی از اساتید پاسخم را داد. موضوعی را برای کار پایان‌نامه پیشنهاد کرد که هیچ راجع به آن نمی‌دانم جز این که امسال موضوع جایزه‌ی نوبل بوده است. کمی بدبین شدم به الگوی تابع نوبل بودنی که در کارهای ایشان به چشمم آمد. البته مطالعه بی‌ضرر است. بدبین شدن برای کسی به بی‌سوادی من اضافه‌کاریست. اگر تکلیف پایان‌نامه هم مشخص شود دیگر باقی راه را پیدا می‌کنم.

اوضاع خانه هنوز همان‌طور مشوش است که همیشه بوده. نمی‌دانم چرا هربار امیدوارم افزایش سن رخوتشان را بیشتر کرده باشد، بلکه کمتر به روان همدیگر چنگ بزنند.

یک اتفاق عجیب هنوز تکرار می‌شود: وقت‌هایی که برای مدت کوتاهی اینجا می‌آیم، دلم برای الف تنگ نمی‌شود. حداقل نه آن‌طور که در تهران دلم برایش تنگ می‌شود. سر در نمی‌آورم چرا.

به هر دری میزنم برای عوض کردن این وضعیت. دقایق متوالی می‌نویسم، به سر و شکل پیام‌ها ور می‌روم، بهشتِ جواب گرفتن را تصور می‌کنم و می‌فرستم. فکرم اصلاً با کار درگیر نمی‌شود. هیچ میلی به اهمیت دادن به این محیط و اشخاص ندارم، شاید خودِ کد آخرین چیزی‌ست که از چشمم میفتد. تابلوی یک سال نقاشی کردنم روی بوم نیمه‌کاره‌ی دیگران است انگار. بی‌بند گوش می‌کنم و یاد سال‌های نوجوانی‌ام زنده می‌شود. لحظاتی در ذهنم فکرِ الف را مزه‌مزه می‌کنم. حالم آن‌قدر ناپایدار است که شک دارم هر فکری راجع به او بکنم پشیمانم نکند. حس که دیگر پیدایش نیست. کار به جایی رسیده که عقل زور می‌زند کنترل همه‌چیز را به دست خودش برگرداند که همان هم ناکام است. هنوز پا از خانه بیرون نگذاشته‌ام. اعتماد به نفسش را ندارم. شکسته‌ام. تا عمق جانم شکسته‌ام.