دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

دیروز داشتم از تنهایی بالا می‌آوردم. تنهایی خالی نه، تنهایی در جهانی که هیچ نوری حتی در دوردست به من عرضه نمی‌کند. تنها چیزی که می‌بینم سیاهی و کثافت و درد و بیماری و مرگ و فقر و رذالت و موتور، موتورسیکلتی که از توی پیاده‌رو یا خلاف جهت خیابان و خلاصه هر سوراخی جیغ‌کشان می‌پرد بیرون. دیشب به مادرم پیام دادم که حالا که می‌آیند پیشم بماند، دو هفته‌ای بماند. خیلی فکر کردم این حرف را بزنم یا نزنم. آن‌ها فهمیدند تنهایم. ولی فکر کردم هر شب از این شب‌های جهنمی اگر با حضور یک نفر که دوستم دارد بگذرد، شاید بتوانم کارهایم را پیش ببرم و در این فرصت گرفتاری‌هایی درست کنم برای ادامه. اما تحمل کردن خود دیشب هم برایم عذاب بود. آن‌قدر بی‌پناه بودم که از الف خواستم هرطور شده حتی فقط برای خواب بیاید پیشم. او گفت که من بروم پیششان. رفتم. دوست‌دختر هم‌خانه‌ی الف هی پرسید چه خبر و من نمی‌توانستم حرفی بزنم بدون این که کسی به منجلابی که همان‌موقع هم در آن دست‌وپا می‌زدم شک نکند. صحبت انهدام رابطه‌ام با الف را کشیدم وسط، دختر نه گذاشت و نه برداشت، پذیرش انهدام با آغوش باز و رفتن به استقبال تک‌نفره از دوره‌های بعدی را توصیه کرد. الف کیف می‌کرد از توصیه‌های دختر، من مانده بودم که آخر چرا بدون مکث همچین حرفی می‌زند. این هم اضافه شد به آن جماعتی که متوجه نیستند ترس‌های من چیست و چرا قوی بودن در این موضوع خاص معنی ندارد. از کی تا حالا تحمل جدایی از نورانی‌ترین تکه‌ی زندگی برای رفتن به یک نقطه‌ی دیگر از این جهان پوشیده از کثافت به امید چیزهایی که نمی‌دانیم چیست ارزش پیدا کرده؟ شما متوجهید که ثانیه به ثانیه‌ی سر پا ماندنم در وضع موجود چه‌قدر مشکل است؟ آن‌وقت من ورق مسکّن‌هایم را بگذارم در خانه و راه بیفتم در خیابان‌های پر از موتورسیکلت بگویم چه؟ من گذاشتن و گذشتن بلدم؟ خاک بر سر من.

صبح موقع صبحانه با الف بالاخره صحبت جدی‌تری کردیم. گفت الان نمی‌تواند به این چیزها فکر کند یا راجع بهشان حرف بزند. گفتم من مهلت تصمیم گرفتنم چهار پنج ماه دیگر است، دیگر حرفی راجع به این موضوع نمی‌زنم تا آن موقع که دوباره نظرت را می‌پرسم.

دلم میخواهد نقاشی کشیدن درست را یاد بگیرم. باید موضوع کاندید دوم برای تز را پیدا کنم، نظر چند نفر را راجع بهشان بپرسم و استاد راهنما بگیرم. بعد باید زبان بخوانم که سه ماه دیگر امتحان بدهم. خیلی زیاد دلم می‌خواهد با آدم جدیدی آشنا بشوم، اما نمی‌دانم مشکل از خودم است یا این بیماری زهرماری که هیچ‌کس را سراغ ندارم بگویم: بیا برویم قدمی بزنیم. تا چشم کار می‌کند امید هیچ بهبودی نیست.

  • ۰۰/۰۵/۱۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی