دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات؟

سه شنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۰۸ ق.ظ
شب و روزم در سیطره‌ی ترس است. دوزخِ جدا شدن از معشوق. دوزخِ مرگ پدر، مادر، دوست. دوزخِ فقر کارگر، دوزخِ مظلومیتِ مظلوم. دوزخِ تاریک آینده. من یک زمان فکر می‌کردم با قدرت عشق می‌شود همه کار کرد. حالا این حرف به خنده‌ام می‌اندازد. عشق وصله‌ی ناجور زندگی‌ام شده است. احساس گرفتاری می‌کنم. انگار در لوله‌ی تنگ سراسر خرده‌شیشه‌ای قرار گرفته‌ام که فقط با تکه‌پاره شدن جانم می‌توانم از آن بیرون بیایم. این تمثیل وحشیانه از یک رابطه‌ی -فعلا- سراسر محبت و آرامش را بر من ببخشید. من آن وقت که طرح عشق‌ورزی می‌ریختم به خواب هم نمی‌دیدم که کارم به این‌جا بکشد. من اگر یک مقصر برای وضعیت فعلی‌ام پیدا کنم، مسببان همه‌ی مصائبی‌ست که باعث شده‌اند همه‌مان فرار را به قرار ترجیح بدهیم. دنیا هم جای خیلی بزرگی‌ست. هرکه می‌رود در دنیا (می‌نویسم «می‌رود» چون علی‌الظاهر این مملکت خون‌زده بیرونِ دنیاست) هر کنجی‌اش که اجازه بدهند بنشیند دیگر دست‌نیافتنی می‌شود. امشب اتفاقی به یک مقاله برخوردم راجع به تصمیمِ ازدواج کردن یا ازدواج نکردن. جایی موقعیتی فرضی برای تمرین ذهن تصمیم‌گیرنده نوشته بود. گفته بود: فرض کنید دکمه‌ای وجود دارد که وقتی آن را بزنید این رابطه تمام شده، آپارتمان‌هایتان از وسایل شخص دیگر پاک شده، اطرافیانتان باور دارند که خودتان را بازیافته‌اید و راستش را بخواهید امشب یک قرار هم دارید. این جمله‌ی آخر را که خواندم فقط و فقط قرار گذاشتن با الف برای یک شروعِ از نو به ذهنم رسید. بغضم گرفت. اتفاقی که بینمان افتاده است -با همه‌ی معجزاتش- برگشت‌ناپذیر است.
فکر می‌کنم. از فرصت کم‌مشغلگی استفاده می‌کنم تا بفهمم دردم درمان‌شدنی‌ست یا نه. بالاخره آن‌قدر دست و پا می‌زنم تا از نفس بیفتم. دل‌شوره دارم. می‌ترسم. دوزخی‌ام. هر زمان در یکی از دو لبه‌ی پرتگاه قدم می‌زنم.
  • ۰۰/۰۵/۱۲

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی