دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

دوشنبه‌ها در پراگ

دوشنبه یکی از ۷ روزِ تعریف شده نیست، دوشنبه رنج و ملال من است.

ساغر باش؛ برسان خود را به وِی، به سلامی پر از مِی، و بمان.

مدتیست سرخوشی بی‌جایی دارم. فکر کردن به الف. چندان طولی نمی‌کشد، از چشمم افتاده، خود امروزش هیچ معنایی برایم ندارد. حسرت از دست دادن چیزهایی را می‌خورم، اما به این درک رسیده‌ام که بودنش برای من همراه بود با سرکوبی مداوم در انتظارات و احساساتم؛ سرکوب‌هایی تا این اندازه، حقم نبود. از طرف دیگر این که هیچ‌کس در زندگی‌ام نباشد به نظر وضعیتی موقتی و زودگذر است. انگار توانایی تصور تنها بودن در طولانی‌مدت را از دست داده‌ام.

بیشتر دل‌خوشی‌ام، فکر رفتن است. این شاید بهترین دستاورد تمام شدن الف. بود، که من دوباره می‌توانستم به رفتن فکر کنم بدون این که حس خفگی از فکر کردن منصرفم کند. حالا به تجربه‌ی زندگی دیگری در جایی دیگر با آدم‌هایی دیگر دل امید بسته‌ام. همیشه قرارم همین بود، به جز وقتی که فکر کردم الف. پایان آن قرار و شروع قرار دیگریست. اشتباه می‌کردم. از یک چیز اما سر در نمی‌آورم؛ چرا این‌قدر به پشیمان شدن و مکافات دیدن الف فکر کرده‌ام؟ هیچ‌وقت برایم مهم نبود که به سر شخصی که از او جدا شده‌ام چه می‌آید، و مهم‌تر از آن این که هیچ‌وقت آرزوی سرنوشت منحوسی برای هیچ‌کس نکرده‌ام. اما این یکی، حس می‌کنم این آدم همیشه خوش‌شانسی آورده است. متوجهید؟ خوش‌شانسی او را خوش‌خیال کرده است، و من تاوانش را دادم. چرا خودش نه؟ پس به سر تاوان‌هایی که پیش از این برای خودم‌ داده بودم چه می‌آید؟ به نظر کافی نبوده‌اند.

دو روز پیش از سر استیصال از الف خواستم ویدیوکال کنیم. می‌خواستم چهره‌اش را ببینم وقتی می‌گوید که می‌خواهد جدا شویم. چه چهره‌ای، خالی از نگرانی، پشیمانی، ممانعت. تا حدودی اتفاقی اعل‍ام کرد که دوباره زیاد گُل می‌کشد. تازه گفت انتظار داشتم خودت فهمیده باشی. گفتم فکر می‌کردم مناسبتی‌ست. تازه فهمیدم منشأ همه‌ی این کثافت‌ها چیست. او مرا ناامید کرد. هیچ کم نگذاشتم، حتی وقتی فهمیدم دوباره معتاد شده، پیشنهاد کمک کردم. اما حرف‌های من حریف تغییرات شیمیایی داخل بدنش نمی‌شود. حتی دیگر درست و حسابی دلم نمی‌سوزد. انگار رابطه‌مان چیزی که من فکر می‌کردم نبوده که حالا دلم هم برای از دست رفتنش بسوزد. راستش، احساس انرجار هم می‌کنم. این کمال خودخواهی بود که نشانم داد. حالا، مثل گذشته، نگرانم که این تجربه باعث بی‌اعتمادی‌ام شود. هر دل‌سرد شدنی در جان آدم می‌ماند. دلم می‌خواست به همین سرعت کسی پیدا می‌شد که به من محبت می‌کرد. این جای خالی را پر می‌کرد، نمی‌گذاشت از تب‌وتاب بیفتم. عجیب است، که از ته دلم می‌خواهد پشیمانی‌اش را ببینم. تصور این که با خیال راحت به زندگی‌اش ادامه می‌دهد و همیشه از هر طرف شانس می‌آورد، هیچ‌وقت به یک مشکل واقعی نمی‌خورد و هیچ‌وقت متوجه هزینه‌های وجود آدم نمی‌شود، اذیتم می‌کند.

حالا نمی‌گویم میل حرف زدن با او دارم، اما از ناراحتی بی‌قرار شده‌ام. مهم‌تر از همه این که چشم‌اندازی برای فردای خودم ندارم. کاش برای چند ماه می‌خوابیدم، بیدار می‌شدم و می‌دیدم همان اتفاقی افتاده که باید بیفتد.

امروز حدود ساعت ۳ بعد از ظهر الف (برای دومین‌بار در تاریخ رابطه‌مان) اعلام کرد که تمام شدن رابطه‌مان را درست‌ترین کار می‌داند. گفت نمی‌تواند مادامی که این موضوع باز است به مشکلات خودش رسیدگی کند. یعنی نمی‌توانست دوست داشته شدن را تحمل کند؟

گفتن ندارد که حالم خراب است. وقتی به این فکر می‌کنم دیگر هرگز نمی‌بینمش، احساس اخیراً مکرر مرگ می‌کنم. قبلاً نوشته بودم که مُردن در روزهای بعد بدشکل‌تر می‌شود؛ حالا همان روزهای بعدم است. سعی می‌کنم حواسم را پرت چیز دیگری کنم. فایده‌ای ندارد. راستش را بخواهید، پنج دهم درصد احتمال می‌دهم که مشکلاتش را حل کند و تصمیم بگیرد دوباره شروع کند، با من. آدم اگر بعد از تمام شدن رابطه امید نداشته باشد در چاله‌ی چهار متری دفن می‌شود. به جز این، فقط یک دلیل برای ناراحت نبودن دارم؛ این که دیگر وابستگی کافی برای ماندن در این‌جا و برای آینده ندارم. انگار از بهشت اخراج شده‌ام، در فضای نامتناهی منهای بهشت افتاده‌ام.

لحظاتی پیش با همه‌ی وجودم به یک نتیجه‌ی محکم رسیدم؛ یک روز، تصمیم خواهم گرفت که خودم را بکُشم.

احساس می‌کنم الف. مثل قبل هم دوستم ندارد. انگار من روز به روز بیشتر شبیه روح می‌شوم، یا مثل‍اً هم‌رنگ در و دیوار می‌شوم. این را نمی‌شود کاریش کرد. اتفاق‌ها و اشتباه‌های من بوده، اما حتی اگر این‌ها نبود هم تضمینی وجود نداشت. متوجهید؟ من نمی‌دانم در مغز یک نفر چه انفعال‍اتی رخ می‌دهد که کسی که را که زمانی برایش ذوق داشته، حال‍ا ذوق کمتر دیدنش را داشته باشد و اصل‍اً هوس نکند ابراز عل‍اقه‌ای به او بکند. خیلی چیزها در مورد او هست که من نمی‌دانم و خیلی از این چیزها هست که او نمی‌داند من بهشان فکر می‌کنم. جالب است، من که زمانی فکر می‌کردم با صحبت کردن همه‌ی سوتفاهم‌ها را می‌شود برطرف کرد، حال‍ا فهمیده‌ام این صحبت‌ها به قیمت از بین رفتن چیز دیگری پیش می‌روند. این دومین باری است که این‌طور بن‌بست بودن امور واقع به صورتم کوبیده شده است. حتی فکر نمی‌کنم این چیز برگشت‌پذیری باشد. یعنی هیچ راهی وجود ندارد که ذوق گذشته را دوباره پیدا کنیم یا حداقل این رنگ در و دیوار که پاشیده شده روی من، پاک شود. اگر به همچین راهی باور داشتم، یک‌لحظه هم بیکار نمی‌ماندم.

یک سال پیش همین موقع‌ها بود که فاتحه‌ی خودم را خواندم، در همین اتاق، اما وقتی که ل‍امپ روشن بود. همین است؛ مُردن این‌شکلی‌ست، و حتی بدشکل‌تر از این در روزهای بعد.

البته من این حق را ندارم که برای لجنی که در آن هستم فقط یک دلیل عنوان کنم. اما گمان می‌کنم همین یک دلیل، می‌توانست از لجن دربیاوردم، اگر به اندازه‌ی کافی ل‍ایق و خوش‌اقبال بودم.

همه‌ی امیدم به فردا ساعت ۵:۳۰ عصر است. در آن دقایق قرار است اسم قرص‌هایی در نسخه‌ای برای من نوشته شود که چندوقت بعد این نوشته‌ها را به چشمم دور و تاریخی بیاورد. مردن با همراهی قرص‌ها را به مردن بدون آن‌ها ترجیح می‌دهم.


دوباره حالم بد شده است. هربار که قرار است الف چند روزی از این شهر برود حالم بد می‌شود. هیچ چاره‌ای ندارم. با حرف زدنم حال او را هم بد کردم. دو دل شده‌ام که من هم برگردم به خانه‌ی پدری یا بمانم تا الف برگردد و بلکه هر از گاهی بتوانم ببینمش. درونم گواهی می‌دهد که این رابطه تمام شده است. اما مشکل از رابطه نیست، مشکل حال من است که این رابطه جواب‌گویش نیست. چند روزی سعی کردم و به نظرم رسید با بهتر شدنم می‌توانم به رابطه کمتر فکر کنم و ساده‌تر بگیرم. اما باز از دستم در رفت. بعد می‌بینم چه‌قدر مسخره‌ام. او حاضر نیست یک قدم بیشتر بردارد و وقتی می‌بینم دو راهی بین تمام شدن و همین مقداری که او می‌خواهد است، احساس ترس و بیچارگی می‌کنم. حالم بد می‌شود که به این روز افتاده‌ام.

شاید بهانه باشد، شاید هم تا حدی حقیقت داشته باشد، که بیست سال زندگی کردن من در این خانه و پنج سال باقی را در سایه‌ی ترس‌های همین خانه گذراندن، علیرغم همه‌ی نفرتی که از دعوا و خشونت دارم، مدام مرا به همان سمت و سو هدایت کرده است. گاهی که رفتار ناگهانی در ارتباط با الف. از خودم می‌بینم، فکر می‌کنم که شاید من هم روانی‌ام. این وحشتناک است که کنترلی روی رفتار خودم نداشته باشم و بعد هرچه نگاه کنم نفهمم چرا آن کار را کردم، چه لزومی داشت، چرا ان‌قدر شدید؟ ترسناک‌ترین اتفاق‌ها در این خانه روزانه در حال رخ دادن است. دعوا جزئی جدانشدنی از یک ۲۴ ساعت در این‌جاست. و بسیاری وقت‌ها اگر دعوا هم نیست، شاهد پایمال شدن عزت نفس مادرم هستم. بعد از چند روز زندگی در این‌جا، خودم هم تبدیل به هیول‍ایی می‌شوم که با مادرم سرد برخورد می‌کنم، انگار این که پایمال شدن عزت نفسش را تماشا کرده‌ام به من اطمینان داده است که من هم همان‌قدر حیوان باشم در برخورد با او. من سرد و تند برخورد می‌کنم ، او هم به روی خودش نمی‌آورد، و من حالم از خودم به هم می‌خورد. این خانه‌ی نکبتی مرا حیوان می‌کند. 

 این چند روز حواسم بیشتر از معمول تنهایی خودم پرت بود. یک شب در بغل آشنای تازه‌ای بودم که فقط محبتی ببینم، آخر شب زل زده بود به من، تشکر کرد که با من شب خوبی داشته است، و من می‌فهمیدم که چه‌قدر جایگاهمان فرق دارد، شاید کمی شرمنده هم بودم. تمام این روزها سعی کردم به فکرهای ناراحت‌کننده‌ای که در رابطه با الف به ذهنم هجوم می‌آورد، میدان ندهم. خصوصاً سعی کردم چیزی به زبان نیاورم که عیش او خراب نشود. امروز که گفت مسیر برگشتشان را طوری چیده که در این‌جا توقف ندارند، تاب نیاورم. پرسیدم چه موقع اگر قرار بود همدیگر را ببینیم تو حالا می‌آمدی به این سمت؟ گفت اگر بیستم بلیت داشتی برای تورنتو. فهمیدم مسئله همین بودن است. دلم نمی‌خواهد با دوباره دیدنش بیفتم به حال و روزی که تا همین یک هفته پیش داشتم. دلم نمی‌خواهد دل خوش کنم به این که قرار است ببینمش و بعد به هزار شکل نشانم بدهد که آن‌قدرها هم اتفاق مهمی نیست با هم بودنمان. وقتی این‌طور فکر می‌کنم که او مدام کارهایی می‌کند که توهین به من است، تهوع می‌گیرم. به هیچ‌کس نمی‌شود شکایتی کرد و خودش فقط عذرخواهی می‌کند. وضعیتمان حال‌به‌هم‌زن است. این کنار آمدن‌های به ظاهر بی‌محدودیت من تهوع‌برانگیز است. حضورم برای او ناخوانده است. خودش اگر این جمله را می‌شنید می‌گفت ناخوانده نیستی. اما نمی‌گفت چه هستم.

به این فکر می‌کنم که تا جای ممکن ندیدنش را امتحان کنم. 

دراز کشیده‌ام روی تخت کنار میز کارش، او مشغول کار کردن است. چند دقیقه پیش آمد دو دقیقه‌ای در بغلم دراز کشید، بوسیدمش، مرا بوسید، لپ‌هایمان را به هم چسباندیم -این کار با همه‌ی سادگی‌اش حس بی‌نظیری دارد. می‌بوسیدمش و با خودم فکر می‌کردم که تا مدتی طولانی دیگر نمی‌توانم حضورش را تجربه کنم؛ این‌ها آخرین‌هاست، حداقل برای مدتی طولانی. الان غصه‌ی زیادی ندارم، چون شاهد محبت کردنش هستم، از شما چه پنهان، ذهن علیلم هنوز اندک امیدی دارد که بعد از مدتی فاصله، ‌دل‌تنگی معجزه‌ای کند و برگردیم به روزهای خوش. امید دارم خودم با کمک‌های بیرونی به ذهنم سر و سامانی بدهم که این‌قدر از وجود زائدم در همه‌جا و هر زمان در عذاب نباشم. بیشترین امیدم به قرص‌هایی‌ست که متخصص برایم تجویز خواهد کرد. یک ماه یا بیشتر، تا تمام شدن ترم دانشگاه، می‌خواهم فقط حداقل‌های ل‍ازم را انجام بدهم و هیچ انتظار دیگری از خودم نداشته باشم؛ نه از خودم و نه از دیگری. دیشب خوابم نمی‌برد. غصه‌ام زیاد بود که شاید این آخرین شبی باشد که کنار حضور آرام او می‌خوابم. گفتم تو ناراحت نیستی؟ گفت من می‌دانم که آخری نیست.

من خودم در حال خفه کردن خودم هستم.

احساس خفگی می‌کنم. علاقه و توجه او را از دست داده‌ام. خودم هم دیگر خودم را لایقش نمی‌دانم، چون هیچ چیز دیگری ندارم. من از ذره‌ای امید هم خالی‌ام. برای خودم هیچ‌کس نیستم. چند دقیقه پیش به ذهنم خطور کرد شاید حضور «مادر» الان مسکّن باشد. اما مشکلی حل نمی‌شود. من دلیلی برای ادامه دادن هیچ‌چیز ندارم. دلیلی برای انجام دادن کاری ندارم.
پی‌نوشت: با رفیق جانی صحبت کردم، حس می‌کنم کمی نفسم جا آمد.

کرم روده، نصف خربزه شیرین، رقص دونفره با دوستان یک‌شبه، «دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه بیچ، ای بیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ».

احساس مرگ می‌کنم. فکر کنم از دستش می‌دهم. یعنی می‌گذارم از دستم برود، آرام و غم‌انگیز، بسپارمش به جهان غیرخودم. که گفته است یک نفر نباید عاشق باشد اگر چیزی که در مقابلش است عشق نیست. چیزی که من دیده‌ام تا چند وقت پیش با عشق مو نمیزد. وقت پریدن که رسید دیدیم یکیمان بال ندارد. بال در آوردن به زور نیست، ابله. چه کنم؟ زمین‌گیر شوم و غمگین شوم از زمین‌گیری، خوش‌حال از همراهی با بی‌بال؟ یا نذر و نیاز کنم، دخیل ببندم که معجزه‌ای شود این بال‌ها دربیایند یک روزی؟

چه ساده می‌گرفتم چه سخت است ضربه‌ی سیلی این حقیقت به پوست نازپرورده‌ام. عجز آدم که به ندرت پیدا می‌شود، اما وقتی پیدا می‌شود از فکر کردن به میرا بودنش هم زهرمارتر است.