میخندد. حسینقلی به چشمان دریده عادت کرده است٬ همان طور که دلبر به دهانِ دریده. میخندد٬ و حسینقلی در کیفیتی جان میدهد که با انسداد هیچ رابطهی عاشقانهای عایدش نمیشد. آه ای حسینقلی بیچارهی من.
- ۰ نظر
- ۲۷ تیر ۹۳ ، ۱۲:۵۹
میخندد. حسینقلی به چشمان دریده عادت کرده است٬ همان طور که دلبر به دهانِ دریده. میخندد٬ و حسینقلی در کیفیتی جان میدهد که با انسداد هیچ رابطهی عاشقانهای عایدش نمیشد. آه ای حسینقلی بیچارهی من.
بعضی وقتها فکر میکنم که اسمم دو تا «نون» دارد. مثل این که خاصیّت اسمم همان نون اوّلش باشد. نون بسیاری از اسمها را زیباتر از آنچه که مستحقش بودهاند کرده است. درست مثل «نوشین». اما نوشین دوتا نون دارد و این کمی حسادت مرا برمیانگیزد.
دلم میخواهد با «بریت وارنر» عزیز یا به قول خود فرنگیها «خانم بریت وارنر» سر میز کوچک کافه ای در خیابان سنگفرش بنشینم و با ملایمت تمام بپرسم از این که خالق٬ نعمت زیبایی را بر او تمام کرده است چه احساسی دارد. مثلاً من میدانم هنگام تقسیم هوش و آرامش سهم من زیادتر از بسیاری دیگر بوده است. اما در ظاهر و زیبایی تلافیاش کردهاند و با تقریب خوبی خودم را با خالق٬ بیحساب میدانم. اما او باید حرف زیادی برای گفتن داشته باشد. وقتی صدایش از نیمکرهی دیگر زمین به گوش من می رسد و جانم را مینوازد٬ او حتماً احساسی بیشتر از بیحساب بودن دارد. هرچند٬ میگویند هر بندهای متناسب با استعداد و شرایطش٬ مشکلات و نیز لذتهایی در زندگی دارد. و این نسبت برای همه برابر است. من اعتقاد یا عدم اعتقادی به این تئوری ندارم. و همین امتناع از قضاوت به من آرامش میدهد. حتی اگر وارنر عزیز سکوت کند٬ بیشتر مزاحمش نمیشوم و به لذت نوشیدن هافنبرگ نعنایی در سکوت تماشای او٬ اکتفا میکنم.
باید از او تشکر کنم٬ که مرا از تنها نگرانی ممکن درآورد. حالا٬ کمترین بهانهای برای فکر کردن نمانده است. خالیام. خالی.
[Britt Warner-Come Across]
«من امشب به یه نفر گفتم که اگه کنار نگار بمیرم خوبه. گفتم که اگه سرمُ بذارم روی پای نگار و بمیرم خوبه ولی واسه نگار خوب نیست. میدونی چرا اینُ گفتم؟ چون رفاقتت آرامشبخشه. هرچند من یه اپسیلونشم نداشتم و زیاد باهم وقت نگذروندیم. میدونم دارم دری وری میگم. حق داری فکر کنی دیوانم.»
ن.
امروز که برای شب ما نمیشد؛ عذاب. عذاب. عذاب.
پریا هیچی نگفتن؛ زار و زار گریه میکردن پریا. مثه ابرای باهار گریه میکردن پریا...
عذاب اینه که پریا گریه میکنن و من نمیتونم آرومشون کنم. چون حق دارن. هزار دفعه گریه کنن حق دارن. من چیم؟ من کیم؟ نه پریم نه هیچ چیز دیگه. گریه نمیکنم چون نمیتونم. چون اگه پریا گریهی منُ ببینن بیتاب میشن. هق هقشون بند نمییاد. چشماشون سرخ میمونه تا به ابد.
من حتی نمیدونم از کی گله کنم؟ به کی بد و بیراه بگم؟ جنون ما از خشم گذشته٬ الآن فقط میتونیم خیره و خفه بشیم. خیره و خفه. خیره و خفه.
نمیخوام یادم بره. هرگز. همین روزا میریم بالای سر بلوک ۱۳ و تعریف میکنیم واسش؛ ماجرای آبروریزی آیفون٬حکایات اعلمیجان٬ هجرت شیدا از مدرسه به مکتبخونه٬ همهی همه رو تعریف میکنیم واسش. شاید تو یه سکوت. همین.
همیشه به نظر میآید انسانهای غمگین زورشان به کسی نمیرسد. اما این از آن جهت است که انسانهای عصبانی٬ غمگین به نظر نمیرسند. درواقع «وحشت» اقتضا میکند که برای فرد عصبانی دلسوزی نکنید. اما من خوب میدانم که زور حسینقلی به کسی جز خودش نمیرسد. آه ای حسینقلیِ بیچارهی من.
من معتقدم که نگفتن بعضی چیزا درست به اندازهی دروغ گفتن اشتباهه.
به همین دلیل باید بگم که٬ خب چند روزی گذشت با دوستای خیلی خوبم. یعنی من از دنیا هیچ چیز نمیخوام جز حضورشون. شاید واسه همینه که یهو لپّ مریم رو میکشم٬ یا از پشت سر شیدا آب میریزم توی یقهش. من نسبت به دوستام بیتفاوت نیستم. یا حداقل سعی میکنم که نباشم.
یک دوستی هم داشتم(نمیدانم امکان استفاده از فعل «دارم» هست یا نه)٬ قدمتش از بعضی دوستان بیشتر و از بعضی دیگر کمتر است. اما یک طور دیگری دوستم بود؛ به طور خاص دوستم بود.
دیدن رویِ تو ظلم است و ندیدن مشکل است؛ چیدنِ این گل گناه است و نچیدن مشکل است.
[تمامروباه-؟]
داخلی-کتابخانه؛
یک ساعت نیست که به عمومی آمده٬ چشمانش مدام میسوزد. با وجود ضدّآفتابی که روی صورتش کشیده بود٬ چشمانش را شست٬ اما هنوز هم میسوزند. انگار زبان بستهها نمیخواستند بیدار شوند.
با بیعلاقگی تستهای ادبیات را یکی در میان حدس میزند. به خواب دیشب فکر میکند. به آن ناخنهای حنایی رنگ که دلش را زد٬ یا ذلتی که برای رفتن به آنجا تحمل کرد٬ یا زیرگذر در پیچ با فضاهای مثلثی شکل٬ دقیقاً مناسب برای عشقبازیهای خیابانی...
آه که چه غریب بود این خواب. احساس راحتی نمیکند؛ دلش تیره شده است. همیشه وقتی به میم فکر نکند٬ دلش تیره میشود.