- ۰ نظر
- ۲۱ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۲۶
میشنوی؟ حرفهای عاشقانه برای دلگرمیست. و دل را هم گرم میکند. اما نباید در مجاز به دنبالش بگردی؛ که آسمان نه یار بود نه دیار.
عادت را میشود کنار گذاشت. میشود رها شد٬ میشود آمیلی شد و بر روی زمین پرواز کرد. میشود بیدغدغه به سوی آنچه نمیدانم حرکت کنم و فقط نمانم. نمانم. نمانم.
[گـبه]
حتماً باید اشکم در بیاید؟
مثلا همین الآن که گفت زندگی ناز و «بی مشکلی» را برایم آرزو میکند٬ بغض سر گلویم نشسته و ذرهای از جایش تکان نمیخورد. انگار نه انگار که من ناراحت بودم و حتی میل به حرف زدن نداشتم. هنوز هم ندارم. اما مگر میشود اتمام حجت دوست جانی را خواند و بغض نکرد؟
من که رهایش نمیکنم. هیچگاه نکردم. حتی اگر نخواهد آخرین شام زندگیاش را با من بخورد - که انتظارش را هم ندارم - من مرگ پیش از دیدارش را حرامترین شراب زندگیام خواهم دانست.
وقتی میبینم دو نفر از بچههای همین مدرسهی خودمان تک رقمی شدهاند٬ میفهمم که کلاس کم یا زیاد رفتن بهانه بود. انحراف بود. میشود در سکوت کاری کرد و منتظر نشست.
امیدوارم بیشتر تلاش کنم و حسرتی از این روزها با خودم کول نکنم.
حسنقلی سخنی نگفت؛ تنها او بود که جامه به تن داشت٬ و آستینش از اشک تَـر بود.
اجازه بدهید بگویم در احاطهی موسیقیهای غریب اما مهربان دور خودم میچرخم.
والله که شهر بیتو مرا حبس میشود؛ آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست.
زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول؛ آن هایهوی و نعرهی مستانم آرزوست.
گفتند یافت مینشود جستهایم ما؛ گفت آنک یافت مینشود آنم آرزوست.
یک دست جام باده و یک دست جعد یار؛ رقصی چنین میانهی میدانم آرزوست.
مُهرست بر دهانم و افغانم آرزوست.
[گوگلگای-جادی٬ برای چندمین بار]